نوستالژی این روزای من ...



خب فکر کنم به زرث قاطع بنیامین اینا عرب زبان هستند 

فقط نمی.دونم چرا اینهمه انکار کرد تو این دو سال 

البته برای من الان فرق نداره 

ولی خدایی پارسال مهم بود چون عرب های اهواز خیلی گوشت تلخند 

و از کورد ها هم زیاد خوششون نمیاد


B2

  آقا خسته و کوفته از کرمان شاه برگشته یادمان امد کلید در کیف نداریم 

گفتیم چه بهتر تو این فاصله بازدید های فردا رو انجام بدیم 

به یک نامی زنگ زدیم طرف سنندجی بود 

گفتیم یک زن با خود بیاور 

گفت اینجا غریبم و کسی نیست

گفتم عیبی ندارد تنها بیا 

رفتیم بازید 

آقا من با اون قیافه داغون ۹۹ درصد خسته 

طرف حالت ماچ بهش دست داده بود و رو مود زووووم نگاه می کرد 

دویست تا سوال تکراری پرسید انگار گوشش کر شده بود 

منم مث سگ ترسیده بودم البته مودب و تحصیلات عالیه داشت و سعی کردم نگاهم رو ازش بم و جواب حرفاشو کوتاه بدم و به خیر گذشت و تمام


جلوی دوربین سلفی به خودم نگاه می کنم

دست رو موهای تابه تا کوتاه شده ام می کشم و می گم .

خدایا نه موهای ی صاحب شده م نه چشمان درشتی.

نه لب و دندان دلبری.و نه قد بلندی.

شاید ابروهام زیباترین بخش صورتم باشه 

در عوض از خود تعریف نباشه قلب مهربونی دارم

و بنیامین مهربان تری که اونم خدا میدونه کی بهم برسیم .

اینکه زندگیت به این بستگی داشته باشه ترامپ لعنتی دور بعدی انتخاب میشه یا و حتی به این امیدواری که تو همین دور برکنارش کنند


خب بدی شغل من اینه که همیشه با ادمای مایه دار که بچه هاشون همسن من هستند سر و کار دارم .
بدیش به اونجاست که خیلی به بچه هاشون حسودیم میشه که مامان باباهای جوونی دارن 
به اینکه مایه دارنزمین و ویلاهای آنچنانی.
خب این بده خیلی بد.شاید هم از اون لحاظ که توقعم از زندگی بالا میره خوبه

داشتن یه خانواده خوب برای پیشرفت تو زندگی خیلی مهمه 

حتی خانواده متوسط هم خوبه 

نداشتن خانواده ای که تو رو ساپورت مالی و روحی بکنه برابر با نابودی و انتهای اون شخصه.اگه اون آدم ازدواج نکنه شرایط سخت تر میشه 

شرایط حادی رو دارم سپری می کنم. 

نه می تونم بی خیال بنیامین بشم و نه می تونم یه عمر رو برای رسیدن بهش تلف کنم .

خدایا خودت کمکم کن


سلام سلام.

خب طبق عادت همیشگی به جای اینکه عزا بگیرم که باید چه کنم؟ اگر تنها شوم به این نتیجه رسیدم برای صرفه ی جویی در هزینه خونه خواهر کوچکمو رهن کامل بگیرم تا وقتی میرم اون ور.پیش بنی 

و مخارج زندگی هم فک کنم از پسش بر بیام.خصوصا اگه اجاره خونه نخواد

و البته حالت دومی هم هست اونم اینه که برم تهران و همین شغل شریفم رو اونجا انجام بدم که درآمد خیلیییی بیشتر هست فقط اونجا احساس تنهایی شدید غلبه می کنه و بنی هم اجازه نمیده یعنی راضی نیس.


باز هم خداروشکر می کنم موجودی به اسم بنی تو زندگیم هست 

شاید عاشقش نباشم و البته طبیعی هست چون هیچ کس از طریقه مکالمه تصویری عاشق نمیشه ولی حس خوب داشتن حامی و امنیت عاطفی رو بهم منتقل کرده,  قراره بعد عید بیاد ایران و با هم نامزدی کنیم و استارت رفتن من شروع بشه .

اما خب اینهمه ردیف بودن همه چی همیشه مشکوک هست و بجز ترس مخالفت ها و دعواهای که پیش.میاد باید هراس از چیز دیگه ای باشه

و اینکه خواهرم می خواد تابستون ۹۸ آلمان بره , و حتی خانواده خواهر بزرگمم تصمیم به مهاجرت دارن 

و فقط من می مونم و برادرم و  یا باید تنها زندگی کنم و مخارج زندگی تنهایی رو به دوش بکشم 

یا باید با برادرم زندگی کنم و به نوعی سربار باشم 

یا باید با اونا برم و طبیعتا یا بنیامین رو از دست میدم یا خیلی قضیه پیچیده میشه 

و هیچ کس به فکر من نبود جز خود من .

اگر اوضاع مملکت مون کمی ثبات داشت خانواده م هیچ وقت تن به ذلت مهاجرت نمی دادن یا حتی فکرش به سرشان نمی زد .

البته غصه خوردن برای اتفاقی که هنوز نیفتاده احمقانه سولی گاهی وقتا فکر کردن بهش عذاب آوره


سلام

سلام 

خیلی وقته چیزی ننوشتم 

امسال رو سعی کردم خیلی زیبا شروع کنم یه هفت سین خوشگل چیدم و یه ارایش خوب و کلی عکس.و سفر هم رفتیم کیش و حدود ۴ ملیون خرج کردم ک البته یک و پانصدش از خواهرم قرض گرفتم 

همون روزای اول عید سیل اق قلا اومد و یه دوست آق قلایی داشتم که همش تو استوری تصاویر اق قلا رو میزاشت و عروسی خودشم بخاطر سیل کنسل شد .و چقدر ناراحت شدم. چهارم رفتیم کیش که یکی دو روز بعدش تصاویر دردناک شیراز تو فضای مجازی پخش شد و خواهر بزرگم رفته بودن شیراز و اتفاقا دروازه قران بودن ولی چون جای پارکشون بد بود دو سه دقیقه قبل از حادثه جمع کردن رفتن و گفتن اون اتفاق بد رو با چشمای خودمون دیدیم و حتی دومادمون بغض می کرد راجبش حرف میزد گفت یه لحظه خواستم فیلم  بگیرم دلم نیومده (حالا بماند فرزانه چقدر بهم زنگ زد و منم اون روز رفته بودم پارک دلفین ها , چون خیلی عکس و فیلم گرفتیم,  باطری گوشیم تموم شده بود حتی باطری تهمینه هم تموم شد ,چون گوشی اون هم مایه گذاشتم دیگه به بنیامین پیام  داده بود و اونم  کلی بهش دلگرمی داده بودو گفته بود خیالت راحت از خوشی زیاد , ما رو فراموش کردن)و بعد هشتم برگشتیم و توده های بزرگ ابر رو بالای سر لرستان دیدیم طوری که.وحشت کردم این همه ابر بارون بشه چی به سرشون میاد و بعد که رسیدیم خونه هشدار سیل دادن برای کرمانشاه ,  خدایی استاندار کرمانشاه  تا جایی که تونست سیل رو کنترل کرد اما حقیقت این بود توده ای که اومد با توده های زیادی که تو لرستان بارور شده بودن برخورد و همش باهم رو سر مردم ریخت .

بجز چند روزی که کیش بودم روزی نبوده که گریه نکنم 

یکی از دوستام پلدختری هست و اصلا هیچ خبری ازش ندارم 

گوشیش خاموشه.

عید امسال خیلی تلخ شروع شد خیلی سنگین.

الهی بمیرم برای مردم ایران برای بدبختی هاشون که تمومی نداره 

شایدم چون خودمون بخاطر زله هر.چند وقت یه بار آواره کف خیابان شدیم بخاطر همین خیلی درکشون می کنیم.باز ما ۴ تکه وسیله داشتیم اینا هیچی ندارن 

و اینکه بنیامین کل شخصیتش عوض شد.

خب نمیدونم چرا اینجوریه 

هر چند مهربونه ولی سرد و سنگین بودنش رو در ورای رفتارش و حتی قربون صدقه هاش.تشخیص میدم .

میگه محل کارم دعوام شده، ولی حس می کنم چیزی فراتره 

و اینکه پرستاری قبول شده و میخواد م کنه با چند نفره و از کارش بزنه بیرون .و ادامه تحصیل بده 

التماس دعا


B3

سلام 

بنی عزیزم خیلی بد اخلاق شده البته از من ناراحت نیست فقط اعصاب نداره 

نمی دونم چی شده 

و هیچی هم نمی گه.

تودارهخیلی تودار ولی از اون تودارهای عوضی و آب زیر کاه نیست.

خانوادش آدمای خوبی ان 

فقط به تمام معنا خانوادن,  یعنی عین دل و روده سخت به هم پیچیده شدن 

یعنی خیلی تو کارش دخالت می کنند .و بنیامین تصمیم به استقلال فکری گرفته و با مخالفت اونا دنبال ادامه تحصیل هست

احتمالا کارت سربازیش تا هفته دیگه بیاد در خونه مون


B5

سلام

چقدر خوبه خوندن خاطرات گذشته .

امروز نشستم پست های قدیممو خوندم 

خدایا .یعنی من این حجم از نا امیدی رو چطور با خودم حمل کردم 

اتفاقات سنگینی تو زندگیم افتاد , از سال ۹۱ خلاصه وار بگم مریضی پدر و مادر همزمان,  و دست تنها بودن من و فوت مادرم سال ۹۲ و بدتر شدن حال پدرم و فوت پدرم سال ۹۳ و جدایی از کسی که عمیقا دوسش داشتم ولی چون ازدواجمون رو صلاح نمیدونستم همون سال باهاش خداحافظی کردم و سال بعدش مشخص شد که چه موجود دو رویی بوده و دقیقا دو ماه بعد از اینکه من جوابش کردم با کس دیگه ای نامزد کرد. 

سال ۹۴ مث مرده متحرک شده بودم چون همزمان با فوت پدر و مادر یه چیزی شبیه خیانت هم برام ثابت شده بود.

و بخاطر سختی های زیاد پایه روکش های دندانم ضعیف و همه روکش  هام سست شدن و  هرماه باید چسب میزدم و بخاطر ورم فک و لثه م چهره م خیلی بد شده بود و خواستگار هایی که داشتم بعد از دیدنم منصرف میشدن.

سال ۹۴ ارشد قبول شدم و با بی میلی تمام ادامه تحصیل دادم.

تابستان ۹۵ با شخصی آشنا شدم که خیلی دیدم رو به زندگی عوض کرد

البته حضورش فقط به عنوان یک دوست بود .و ارتباطمان داشت جدی میشد که دندان هام کلا افتادن و من از خواهرم پول قرض گرفتم و ایمپلنت کردن و قرار ملاقات دوم با اون شخص به خاطر وضعیت من به تعویق افتاد

نه ماه من با ماسک میرفتم دانشگاه بیرون و خیلی بد بود 

معده م بدتر از قبل شد و نمی تونستم هیچی هضم کنم همش بالا میآوردم بخاطر مشکل دندونم 

برادر بزرگم متاسفانه به سرطان  ریه مبتلا شد و حتی به سرش رسیده بود و کارمون شد گریه 

حدود هفت بار بیمارستان خصوصی بیستون عمل کرد شاید بیش از ۱۵۰ ملیون فقط هزینه عمل هاش شد اما اثری نراشت.و تو این مابین اون شخص مورد نظر  از حجم اینهمه سختی و بیماری خانوادگی تو زندگی من وحشت کرد و بدون هیچ دلیل قط رابطه کرد و به زور جواب پیام هامو میداد.

داغون تر از قبل شدم 

 تیرماه ۹۶ بالاخره روکش های جدید وصل شد چهره م خیلی عوض شد نمی گم بهتر شد چون بازهم مصنوعی بودن از دندونام می بارید

و شخص مورد نظر  هم گفت وقت برای قرار گذاشتن ندارم (کسی که اون همه اصرار میکرد برای دیدنم دیگه وقت نداشت چون برای کس دیگه ای وقت میزاشت).و شاید باورتون روکش هام راضی نبودم و حتی رنگش زرد بود ولی از بس خسته و بی انگیزه بودم حتی نگفتم عوض کنید

همون تابستون دوست هشت ساله م بهم خیانت کرد و با جایی که من کار خصوصی می کردم ساخت و پاخت کرد و تقریبا درامد اندکی که  داشتم صفر شد.

شاید بخاطر اینهمه درد بی دین شدم .

و حتی زمانی به خدا اعتقادی نداشتم .

اواخر مرداد تو فیس بوک با بنیامین نامی از آمریکا اشنا شدم 

فقط محض کنجکاوی جواب پیامش رو دادم چون تو فیس بوک شاید بگم کل این ۸ سال سر جمع جواب دو سه نفر رو دادم اونم فقط به عنوان همشهری یا فقط از سر کنجکاوی نه نیاز عاطفی .

الان به جرات می تونم بگم همون بنیامین تمام زخم های روحم رو مداوا کرد و دیماه ۹۶ برادرم فوت کرد و اگه بنیامین نبود بجرات میگم من مرده بودم از درد و غم , و خودم رو به خودم برگرداند و احساس میکنم هدیه خداونده بعد از اون همه آزار روحی کشیدم و خداروشکر هر چند سخت اما جنگیدم برای زندگی 

آشناییم با بنیامین جدی شد و دو سه ماه دیگه میادایران برای عقد 

و خونواده ها هم در جریان هستند و از راه دور مث دو فامیل شدیم.

و اوضاع کارم خیلی بهبود پیدا کرده و خداروشکر میکنم هزاران مرتبه 



خب اعتراف میکنم حتی تا همین یه ماه پیش  هم 

از خدا و مامانم و بابام شاکی بودم بخاطر بدنیا اومدنم 

و بخاطر زندگی اجباری,  و اینکه اعتقاد داشتم تا خدا نطلبه نمیشه مث مهمون ناخوانده بپری بغلش برای همین خودکشی نمی کردم شایدم دلشو نداشتم 

خب الان چند روزی میشه که خوشحالم از زندگی 

و شاید هدف از زندگی احساس خوب و امنیت کنار کسی هست که دوستت داره و همه جوره بهت ثابت میکنه.



بدترین وجه اشتراک من و بنی تمایل به خودکشی هست 

و همدیگرو عمیقا درک می کنیم 

وجه اشتراک دیگه ای که داریم اختلال add هست که دوتامون دچارش هستیم 

من دیر این بیماری رو متوجه شدم و از مخفی کاری خوشم نمیاد و به او هم گفتم, و بن هم گفت خب منم این مشکل رو دارم و حتی سراغ شیوه های درمانیش رفته بود.

وجه اشتراک دیگه ای  که داریم تمایل به تاریکی هست 

و حساس بودن به نور 


فکر می کنم در حق خودم کوتاهی کردم 

چون بازم دارم دچار افسردگی میشم 

البته بی دلیل نیست شاید چون کارام زیاد شدن و پولام کم

پول در آوردن خیلی سخته 

میشه به بنی بگم واریز کنه اما زشته .

و دلیل دیگه ش دفاع نکردن از حق خودمه 

به خودم قول دادم دفاع کنم .ولی مث احمقا سکوت کردم.

وقتی دروغ و دورویی و یکیو میبینم همش از خودش تعریف میکنه حالم بهم می خوره و امان از سکوت

البته تغییر فصل هم بی تاثیر نیست گاها با اومدن بهار دلم میگیره

خلاصه نمی دونم چه مرگمه


سلام 

آقای k رو انفالو و بلاکش کردم که دیگه اینستا هم فرت و فرت پیشنهاد نده 

و علتش این بود که نمی خواستم هر پستی بزارم که  به این فکر کنم که چ فکری میکنه.

چ احساسی داره .و مطمئن  بودم که حسودی هم میکنه 

هم بمن , هم به بنیامین 

حقیقت اینه که زمانی من رو دوست داشت و من هم اونو

ولی دیگه باید خاک میشد 


تفاوت فکری من و بنیامین درباره مقوله ازدواج  اینه که من میگم عشقم تمام تلاشم رو برای خوشبختی مون میکنم اگر نشد خودمون عذاب نمیدیم.

خب بنیامین میگه خشن میشه و میگه نههه,  هیچ وقت جدا نمی شیم,  آبرومون میره و ما تو آیینمون طلاق نفرین شدس,و طلاق نداریم.



 سلام. .

با خودم صحبت کردم 

گفتم چه مرگته چرا اینهمه عصبانی هستی 

گفت منو له کردی چنور.میدونی از کی تا حالا قرار بوده روکش هامو عوض کنی نکردی .میدونی از کی تا حالا قرار بود کلاس زبان بری همش عقب انداختی

میدونی خیلی  کم بمن میرسی , کم آرایشگاه منو می بری همیشه با یه عالمه سبیل و ابرو منو تو خیابون می گردونی 

خلاصه از این غرغر های  درونیم به این نتیجه رسیدم بازم باید مهربون باشم فقط لبخند زدن جلوی آینه کاری رو از پیش نمی بره.

و اینکه توقعات من درون بیش از اون چیزی است که فکر می کردم و من,  من رو فراموش کرده.من خوبم عهد می بندم حواسم بیشتر بهت بشه 


خب یه جاهایی آدم کم میاره مقابل اینهمه سختی, اینهمه مخالفت , اینهمه سنگ پای ما افتادن,

یکی دو روز رو سایلنت بودم .وقتی خیلی ناراحت میشم خفه خون می گیرم,  بنیامین دوبار زنگ زد , نت گوشیمو خاموش کردم , به سیمم زنگ زد تو خیابون بودم گفتم برگشتم بهت زنگ میزنم,  برگشتم دلم نیومد زنگ بزنم به یک پیام بسنده کردم و نتم رو خاموش کردم  مشغول کارم شدم زمان از دستم رفت بنیامین باز زنگ زده بود و من باز آفلاین بودم.

به طور واضح در خودم فرار رو حس کردم 

تصمیم گرفتم بهش بگم چقدر از اوضاع جدید و پدر و مادرش ناراحتم.

امروز بهش پیام دادم 

دیدم اون حالش زاره و داشت گریه میکرد بخاطر مشکلات جدید و فاز غم و خودکشی گرفته بود , منم گفتم من مرده تو نمی خوام, جونت واس خودت

خودتو می خوام , فاز غم هم مدش تموم شده,  الان فاز تلاش مد شده.

فاز جاودانگی شادابی , اونم گفت خدا کنه و البته بهش گفتم چقدر منم ناراحت هستم و غر خودم رو زدم.


دوست دارم با مامانم کانکت شم و بهش بگم دیدی دیگه نون حلال پیدا نمیشه

دیدی چه دوره ای شده همه دستشون تو جیب همه .

خیلییییییییییییییییی خسته ام از این وضعیت 

یه سری چیزها تو زندگی آدم خیلی آزار دهنده س .

آدم رو خشن میکنه و سرد خیلی سرد.



یکی از بدترین خصلت های خاله پری  شدن اینه آنچنان روح و روانت رو بهم میریزه که یادت میره بخاطر چی اینهمه افسرده ای و دقیقا وقتی بهتر شدی یادت میاد , الان دلم میخواد گریه کنم چون درد جسمی ندارم همش حواسم پرت  میشه چرا ناراحتم بعد یادم میاد چمه, و بازم اشکم دم مشکمه و گریه م میاد, خب حالم خوب نیست , و اینکه در حد ترکیدن ورم کرده کل بدنم خخخخ

آدم حواسش نباشه تا مرز خودکشی میره


خیلیییییییییی سرم شلوغه

واقعا به یک محل کار نیاز دارم و اجاره مغازه ها هم سر به فلک کشیده س.

احساس میکنم از خود چنور دور شدم و خیلی تو زندگی فرو رفتم

چنور وجودم گم شده.

هر روز میگم این کار رو تموم کنم و راحت شم و هر روز یه روز دیگه پشت سرش

خداروشکر که بیکار نیستم از خود تعریف نیست خانودام بهم افتخار می کنم ولی نوعی حس تحقیر که تو هیچی نیستی تو درونم همیشه هست.

خب 12 سال از کنکور گذشت و من هنوز به کنکور 86 و انتخاب رشته مزخرفم فکر میکنم.

فکر کنم واقعا باید پیش روانشناس برم.مشکلم اینه خیلی خودم رو سخت می بخشم حتی اگر ناخواسته اشتباهی انجام داده باشم.

خداجونم بهم آرامش بده.



سلام.

واقعا داستانهای ایسنتا من رو معتاد و همچنین غمگین میکنه تصمییم گرفته پیج داستان های واقعی رو آنفالو کنم .

واقعا یه چیزهایی رو میخونه برق از سرت میپره.

امروز داستان خیانت مادر و نامزد یه دختر رو خوندم که دختر موقع ماچ و موچ مچشونو گرفته بود

تازه مادرشم از این مادر های سخت گیر بود که حتی اجازه نداده بود دخترش بره دانشگاه.

واقعا شوکه شدم آخر داستان هم مادره مرد و پسره هم نصف صورتش سوخت.

دختره هم با یکی دیگه ازدواج کرد.

یعنی کرک و پشمم ریخت.

من تا حدودی خیانت رو در یک رابطه عاطفی چشیدم البته شاید بخاطر اینکه حتی اجازه نمیدادم طرفم استیکر بوسه بفرسته.

خب اینطوری خیلی خشک بود. ولی بازم به طرفم حق ندادم بهم خیانت کنه و بدترش اینجا بودکه همزمان با من با یکی دیگه کانکت شد و وقتی به این نتیجه رسید توقع من از زندگی آینده م خیلی بالاست یکسره بی خیال من نشد تدریجی بمن بی توجه و جای دیگه ای گرم شداز از اینه اون طرف به نوعی همکلاسیش بود و حتی من یادمه دربارها او ناراحتی من با من حرف زد ولی هیچ وقت به اون دختر نگفته بود من تو زندگیشم فقط یادمه گفن یه دختر با اسم فلان بهم ابراز علاقه کرده

جاییکه خودم گفتم بهتره ادامه ندیم. وخداحافظی کنیم ولی باز ادامه پیدا کرد اما اینبار بدون تعهد درباره آینده بدون واژه دوستت دارم و فقط گاهی درخواستی از جانب او برای فرصتی دوباره . و من که هرگز قبول نکردم و او که خیانت کرد نمیدونم الان چی به سرش اومد ولی خدایی بد ضربه ای هست خصوصا اینکه من از رفیق همجنس خودمم خیانت دیدم.

الان بنی استیکر بوس نمی فرسته و روی گوشیو می بوسه و فقط در همین حد و ابعاد.


امان از نفخ معده 

امان از درد 

امان از غصه های بی پایانی که آخرش به درد معده ختم میشود 

غصه را دل خورد رو زخم را معده

پ ن: روم به دیوار باید بالا بیارم ولی خواهرم همش تو خونه س و نگران میشه و تا وقتی بالا نیارم معده دردم بهبود پیدا نمی کند.

الانم تو ماشین کرمانشاه نشستم منتظر مسافرم 


از وقتی به این خونه نقل مکان کردیم 
چون پنجره هامون دقیقا رو به شرق هست آفتاب اولین نور صبحش رو به تن ما میزنه و ما هفت و نیم صب حتی تابستون بیداریم .
و این شده ک من عین پیرزن ها ساعت ده شب مقاومت می کنم در برابر خواب 
و وقتی می شنوم کسی شبا نمیخوابه تعجب میکنم
البته زمانی جغد بودم.

خیلی شیک و مجلسی استخدامی رد شدم.

یکی از فالورام از این مدافعان حرم خیلی مثبت و فکر کنم ژن خوبه,  یکی دوبار هم دریاره استخدامیم پرسید خواست کمک کنه, قبول نکردم 

کلا از پارتی خوشم نمیاددوست دارم حقمو با چنگ و دندون بگیرم 

اونجوری بیشتر به دلم میشینه



دیشب اکانت فیس بوکم یا هک شده بود یا سعی شده بود هک بشه

چون از طرف فیس بوک برام پیام اومد ک حساب شما مسدود شده چون از دو موقعیت مکانی همزمان وارد شدین. 

و من ناراحت شدم چون مطابق گفته فیس بوک فقط بنی میتونه دنبال هک کردن اکانت من باشه ولی اخه چرا , اصلا استرس ندارم چون تو این سه سال بجز بنی باکسی دوست نبودم .و حرف نزدم.

شاید هم خطایی پیش اومده واقعا نمیدونم 


امروز ششمین سال فوت مادرم بود 

وفتی فوت کرد  آرزوم بود زود پنج شش سال بگذره تا بتونم کنار بیام ۲۵ سالم بود , خیلی بد گذشت این پنج شش سال , خیلی گریه کردم خیلی

چنوری بودم وحشی و رام نشدنی.کسی که حتی دوست نداشت بند احساس یه پسر بشه و همیشه از عاشق شدن و ازدواج گریزان بود.

چنوری شدم پر از خلاپر از تنهایی.چنوری رام شده.

لعنت به سرطان 

میخواستم مث بقیه تو ایسنتا عکس بزارم ولی ادم نیستم حال بقیه رو بد کنم ترجیح میدم تو سکوت غمم رو یاد کنم 


امروز صبح با اکراه بیدار شدم و خواستم برای ادامه کار پریروزم برم کرمانشاه 

خب خیلی زورکی بود و دقیقا دم در تصمیم گرفتم نرم و کار دو نفر از بنده های خدا رو راه بندازم و کار خودم بزارم برای روز شنبه. البته بخاطر بنده های خدا نبود بخاطر خود خودم بود واقعا حوصله  نداشتم خودم رو ماچ کردم و گفتم امروز رو بی خیال من شو عشق دلم خیلی خسته م , و عقلم گفت ایرادی نداره دختر استراحت کن چون اگه با این حال بری بعید میدونم کارت درست شه.


ایکاش مامانم زنده بود و میدید که فرد مفیدی برای جامعه شدم.

خیلی زود رفت و خیلی دیر من گلیم خودمو از اب کشیدم بیرون.

خیلی خسته م دارم میترکم و پهن  رو تختم

کارم یه ویژگی خوب داره, تمرکز صد در صد میخواد برای همین چند ساعت ب هیچی فکر نمیکنم نه گذشته نه آینده 

کارم رو دوست دارم ولی حس میکنم داره روتین میشه و میخوام بازم بیشتر یاد بگیرم و پول دربیارم.

استاد راهنمام پیام داد , از خجالت اب شدم 

اخه به دوستام سپرده بود که بهش زنگ بزنم و من فرار کردم و بالاخره شمارمو گیر اورد و پیام داد .و من بهش گفتم روم سیاه استاد, و اونم گفت خوشحالم که اینو میگی خخخخخ

دست خودم نیست همیشه.نهایت عامیانه بودن صحبت میکنم با این استادم .خخخخ

پ ن :برای  نوشتن مقاله پیام داده.


بالاخره روزهای متوالی غصه خوردن معدمون رو باز ناراحت کرد 

و وقتی معده درد می گیرم دیگه همه چی فراموش میشه و فقط معده 

خیلی حالم بده ,من مستحق این درد کوفتی نیستم

باید برم پیش پزشک .

وبنیامین حالش خیلی بده,  خیلی دلتنگه خیلی داغونه 

نمی دونم چکار کنم بهتر بشه

کلا روز تعطیلی هاشو با گریه سپری می کنه.

من اینور دنیا غصه افزایش نرخ همه چی و بیکاری خودم و تنش محیط کار و و این اواخر درد معده  نمیزاره به عشق فکر کنم .نمیزاره دلتنگ شم فقط ته قلبم یکیو دوست دارم و بهش متعهدم.


خودمم موندم تو حجم اینهمه کار که این مدت فقط صرفا با غصه خوردن سر خودم ریختم.

یعنی افسردگی دیگه مث قبل فقط روی معده م اثر نمیزاره و علاوه بر اون باعث عقب افتادگی کاری و همچنین اهدافم شده 

راستی دیروز کار کرمانشاهم رو انجام دادم , خانمه گفت امروز بعد از یه هفته سایت باز شده و کلی خوشحال شدم که دور روز قبلی رو تنبلی کردم و نرفتم شاید یه درصد بخاطر این بود که کار ارباب رجوع هامو درست کنم و نرفتم برای همین اذیت نشدم.


امروز برای بنی یه کتاب بابا حیران گرفتم 

کتاب دسته دوم بود از این کتاب های دستفروش های کنار خیابان

سه تا کاغذ دعا لای کتاب پیدا کردم 

گرخیدم و پاره ش کردم و تو سطل زباله گذاشتم 

حالا خدایی نکرده این رو همینجوری برای بنی می فرستادم فکر میکرد دنبال دعا و جادو.خب برم اومد


خب یه نفر رو نفرین کردم 

کارش الان یک ماهه گیره,  دلم سوخت 

الان از خداخواستم گره از کارش واشه 

علت نفرین: فکر کنید طرف زمانی رئیس آموزش پرورش بوده و تو نوبت حج هست و آدم خیلی محترمی , علاوه بر اینکه پولم را نداد گفت چرا چشمات اینجوریه,  خماری یا مستی, و من این جمله خیلیییی بهم برخورد طوری که هاج واج موندم این چه حرفی بود این آقا بمن گفت, و نفرینش کردم 


مادر بزرگ بنی فوت شده

دلم برای پدربنی می سوزه چون الان حدود 18 ساله با خانوداش قط ارتباط کرده و پارسال پدرش و امسال مادرش به رحمت خدا رفت. خب این خیلی زجرآوره ، من دو سال قبل از فوت برادرم باهاش دعوا کردم. و بعد آشتی کردم حتی هر وقت میرفتم خونه شون پیشونیشو می بوسیدم اما هنوزم یاد دعوامون که می افتم با اینکه حق با من بود اما دلم خون میشه .، الان پدر بنی نمیدونم چقدر حس عذاب وجدان بگیره اما مطمئنم باز سر ازدواج بنی بهش گیر میده .

و اما تصمصیم من

میخوام یادگیری زبان رو شروع کنم .

میخوام این غول بی شاخ و دم رو سوارش بشم .احساس میکنم اگه روزی تافل بگیرم در علم عالم به روم گشوده میشه .و مابقی نقاط جهان برام مث ایران در دسترس میشه .خیلی درس خوندن رو دوست داارم و به نظرم از عبادت پاک تر و شریف تر هست .ولی خودم رو جریمه کردم که مقطع بعدی رو ایران نخونم و برم جای دیگه ای از این کره خاکیدرس خودن چیزی که بهش معتاد شدم.

البته اگر عمر اجازه بده.



عشق مهربونم افسردگی گرفته و از فراغ دچار حالت گریه و افسردگی شدید شده

خب من نمیدونم چه کار کنم حالش خوب شه

فقط باید مواظب باشم حال خودم بد نشه (شاید اوج خودخواهی  منه)

دوسش دارم ولی علتهای من برای افسردگی بیشمار هست و اون الان بقول خودش مریض عشق شده نه علت دیگری (برای همین سعی می کنم این روزهای بلند بهارو تابستون رو الکی هدر ندم و سرم رو شلوغ کنم تا هیچ حس بدی بهم غلبه نکنه)




سلوووووم 

از سال 94 تا شهریور 97 یه گوشی نوت 3 دستم بود عاشقش بودم و همه دوستامم تو کفش بودم و خیلی عالی بود که شهریور پارسال تو بانک از دستم افتاد و به دیار باقی شتافت و منم از گوشی تعمیری متنفر .مدتی بی گوشی بودم بنیامین هم گفت وقتی اومدم ایران آخرین مدل نوت یا سری s  رو برات میارم

منم خیلی ذوق مرگ شدم و تصمیم گرفتم تا شش ماه دیگه که بنیامین میاد با توجه به بودجم j5 2016  با 16 گیگ حافظه گرفتم  و باهاش سرکنم.

عید 98 اومد و کارت سربازی بنیامین نیومد و بنیامین هم گفتم تا کارتم تو کیفم نباشه نمیام و می ترسم گیر بدن

و دختر درونم خیللی غر زد سرم بخاطر گوشی که بنیامین نیومد یه گوشی آشغال خریدی و .گوشیمم مدام هنگ میکرد.

و منم تصمیم گرفتم این غرغر ها رو خاموش کنم و a6 پلاس خوشگل خریدم

الانم سامانه گمرگ خطا میده که ثبتش کنم .

و اینکه قیمت گوشیم نسبت به ماه پیش 500 تومن گرون شده 500 تومن معادل یه هفته کار من .(گاهی یک دو روز کار سنگین که خیلی کم پیش میاد) و گاهی دو هفته کاری

خدایی زور داره ولی باززم شکر که میتونم اونچه که دلم میخواد رو تا حدودی بخرم.



خیلی خیلی حالم گرفتس 

امروز خیلی یهویی ساعت ۱۲ شال و کلاه کردم بسمت پلیس بعلاوه ده 

رفتم گفتن  کارت بنی اومده و بارکد رو گرفتم رفتم اداره پست کارت رو گرفتم 

و با یه لبخند گنده خارج شدم .

و یه پسره تو خیابون دنبالم افتاد تو دلم گفتم حیف حالم خوبه وگرنه آنچنان میشسمت که گم شی ولی دلم می خواست خوب باشم متاسفانه ول کن نبود و تا در خونه مون اومد منم اصلا توجهی بهش نکردم و اومدم تو

به بنیامین زنگ زدم کارتت اومد سر از پا نمی شناخت

ولی گفت دیگه فایده نداره چون سایت خرید بلیط رو نشون داد رو ایران نوشته بود don't travel  و قرمز رنگ به نشان خطر و اینکه هیچگونه مسئولیتی درقبال شما نداریم در صورتیکه به ایران سفر کنید.

و بنیامین گفت بیا ترکیه  ، منم گفتم باید خانوادمو در جریان بزارم 

شاید خنده دار باشه ولی خانواده م برای هر تصمیمی بگیرم احترام قائلن و همه کاره خودمم 

و حتی خواهرم موافقت کرد البته این وسط یه سری حرفا رد و بدل شد که اعصاب توضیح دادنش رو ندارم .(خواهرم فقط به خودش فکر می کنه ، من باید این وسط همه چیو بسنجم ریز بشم و انگار رسما بزرگتر ندارم )

ولی خودم نمی خوام  ، اعصابم داغونه خیلی داغون 

معده ی عزیزم تو بد نشو این وسط.


b7

گفتم بنیامین از غم فراق شروع کرده به گریه کردن و می خوردن و رسما یه مدت قاط زده بود .

خودشم میگفت من سالی یه بار مشروب نمی خورم الان یازده  پیک زدم .و من البته نمیدونم یه پیک چقدره ولی تو ذهنم اون پیاله کمر باریک ها میاد ناخوداگاه.

خب  خوبه که‍‍ آدما درداشون رو بهم بگن

بگن کم آوردیم

بگن نمی کشیم

بگن کاری از دستت بر میاد دریغ نکن .

و خواسته خودشون رو واضح بگن .

و من خودم آدم سخت پوستی ام در برابر دلتنگی و میدونم اصلا منطقی نیس که منو بنی هیچوقت همو حضوری ندیدیم ولی اسیر هم شدیم .

برای همین امروز که درباره حال خراب پدرش حرف میزد وسطش گفتم بنی دیگه منطقی نیست اینهمه فاصله و اینکه مثلا همو برای زندگی میخوایم اما هنوز شکل و شمایل هم رو ندیدیم

میدونم اوضاع ایران و آمریکا قمر در عقربه، بیا یه کشور دیگه همو ببینیم .

بنیامین هم آنچنان استقبال کرد که غم فراق رو فراموش کرد (البته من قبلا هم بهش گفته بودم ولی خودش اصرار داشت دلم برای ایران تنگ شده)

واقعا خودم باورم نمیشه

اینهمه غیر منطقی بودن خودم .

اینکه خودم خودم رو دوسال بازی بدم اصلا شاید خدایی نکرده من از این پسر خوشم نیومد چرا اینهمه مدت باهاش حرف زدم راجع به آینده و حتی شاید بالعکسش

من یه بار یه روز با یه پسره حرف زدم و روز بعد دیدمش و قیافه ش با عکسش زمین و آسمون بود

موقعیت خوبی داشت ولی همون روز بهش جواب رد دادم درحالیکه اون یکی دوسال التماس میکرد طوری که همیشه بلاکش میکردم و اون از شماره دیگه ای زنگ یا پیام میداد و چون آدم محترمی بود نمیشد فحش داد .تا بالاخره خسته شد.

البته بنیامین رو تصویری دیدم .

خانودامم همینطور و شاید بیش از ده ملیون کادو و گل دریافت کردم ولی شنیدن کی بود مانند دیدن.

حال برای خود دیدن نمیدونم چطوری برم ؟ م برادرم یا تنها

میترسم ولی زندگی آینده و ازدواج و غربت خیلی سنگین و مهمه و نباید سرسری رد شد.



بنیامین قرار برای تیرماه بیاد ایران 

وحشتناک استرس دارم 

تو این دو سه روز خیلی حرف و بحث و دعوا و ناراحتی پیش اومد بین من و اون 

قبول دارم بخشی از این دعواها تقصیر من بوده 

البته من با خونسردی و آرامش جوابش رو میدادم ولی اون خشن بود.

به صورت مفصل هر وقت اروم تر شدم میام تعریف می کنم


خواهر زاده م ۹ سالشه و خدا حفظش کنه خیلییی خوشکل و سر و زبون داره 

طوری که حتی اونایی که خودشون دختر همسن و سالش رو دارن عاشقشن 

پریشب اومد خونه مون ، از چند تا پله افتاده بود پاش کبود شده بود 

اولش کلی ناراحت شدم بعدش یه دفعه قاطی کردم گفتم مگه دست پاچلفتی هستی نمی تونستی رو پله اول متوقف بشی و خودتو جم کنی تا آخرین پله باید می افتادی و این بلا سرت می اومد

الان که فکر می کنم حس می کنم مث قدیمی ها رفتار کردم خخخ



دلم خیلی گرفته 

خدایا میشه یه نظر کنی این بی صاحب روشن شه.

میدونم پر توقعم ولی خب بازم حس خلا دارم، 

افسرده م این رو وقتی فهمیدم که امروز زرد آلو خریدیم و من که رسما براش می میرم و در حد بستنی عاشق زرد الوم کششی به سمتش نداشتم،  شاید چون فکر کردم چند درصد از مردم می تونند زرد آلو بخورن این سمی ترین فکر من در مورد خوراکی هاس.

وقتی اینطوری میشم کوفتم میشه حتی اگه خوشمزه ترین باشه‌ حتی اگه عاشقش باشم 

عاشق بهار و تابستانم بخاطر زردآلو ی قشنگش و قبلاها اون فاصله رسیدنش تا دهان من نمیدونم چطوری طی میشد.

می خوام بگم اونایی ام که در حدمتوسط میتونن بخرن از گلوشون پایین نمیره 

امیدوارم گفته هام حمل بر ریا نشه واقعا گاهی دوست دارم گریه کنم برای مردم،  خودمم همیشه خدا هشتم گرو نهه،  اونقدرم پولدار نشدم دست دو فقیر رو بگیرم که زندگی شون بهتر و دنیای من فشنگ تر 



قرار بود با چند نفر یه شرکت خدمات کشاورزی بزنیم

الان مدیرعاملمون زرنگ بازی در میاره میگه چوون من پارتی دارم برای گرفتن مجوز 30 درصد در آمد شرکت رو بمن بدین و منم قبول نکردم.

اعصابم خیلی خورده

قرار بود با هم برابر و برادر باشیم

تنها دلخوشیم اینه که بنیامینم برمیگرده و من تا دو سه سال دیگه از این مملکت میرم

از بس از رفیق ضربه خوردم از یه آدم غریبه هیچ ناراحتی ندارم تنها ناراحتیم اینه که زمان رو سر یه سری آدم عوضی هدر دادم.



بنیامین قراره بیاد 
من باید ۱.لبامو یک سی سی ژل بزنم 
۲.موهامو کراتینه کنم 
۳ .لمینیت مژه انجام بدم 
بنیامین میگه خیلی خونسردم 
فکر می کنه من دوسش ندارم 
من دوسش دارم خیلی هم زیاد ولی کمی ازش دلخورم شاید .
شاید وقتی برگشت راجع به دلخوریم بهش گفتم.
و خیلیییی میترسم 
ازدواج خیلی ترسناک و پر از مسئولیت هست 
بنیامین رو به خاطر اخلاق خوبش، مردانگیش و احساس پاکش  دوسش داشتم 
ممکنه همه این تصویرهای زیبا بعد از ازدواج پراز خش بشه و این ترس منه .
می ترسم از اینکه بخاطر اختلاف فرهنگی مون دلخوری پیش بیاد .
و این ترس و دلهره ها باعث میشه اند هنر من نمایش یه لبخند و خوش آمد گویی باشه و اون فکر می کنه من مغرور و یخی ام .و دو سه تا تیکه بمن میپرونه که غرورش جم‌ شهو منم دلخور میشم طبعا 
خدا بهمون کمک کنه 
 من با وجود اینکه سنم کم نیست  با وجود اینکه مذهبی نبودم و نیستم اصلا.ولی هیچ وقت جرات نداشتم با یه پسر بیرون قرار بزارم و قرار هام معمولا در محیط اداری و محیط های خیلی شلوغ در حد یک سلام و احوال پرسی بوده 
حقیقت اینه که من اصلا نمی دونم چطوری برخورد کنم که ناراحت نشه با اینکه خودمم خیلی سبک نشم.
واقعا خام هستم تو این موارد.
اصلا نمی دونم چکار کنم.نگرانم
التماس دعا 


سلام 

یه پیج پست گذاشته وکیل نجفی گفته امیدوارم قاضی قبول کنه قتل غیر عمد بوده 

یکی کامنت گذاشته شواهد حقوقی نشون میده قتل غیر عمد بوده 

منم ریپلای زدم : تا چن گلوله غیر عمد محسوب میشه 

یارو هم جواب داده تا وقتی طرف یه کورد اطلاعاتی باشه و دوباره جواب داده مرده شور کوردهارو ببرن به تهران گند زدن و ریدن 

منم دوباره جواب دادم متاسفم که مغزت اونقدر کوچیکه درگیر قومیت هستی و اونقدر هوش نداری که این احتمال رو بدی که شاید این قتل ساختگی باشه و صرفا جهت حاشیه 




واقعا متاسفم برای جامعه مون که سعی دارن یه قاتل رو قهرمان نشون بدن 

میدونم هموطنانم برای زله کرمانشاه خیلی کمک کردن ولی ولی انتظار ندارم به خاطر خطای یک شخص یک قومیت رو زیر سوال ببرن،  خوب و بد همه جا هست و اینکه یک آدم هر چقدر خطا کار ، سزاش مرگ نیست حتی اگه قاتل شهردار تهران و وزیر سابق آموزش پرورش باشه


از خستگی پادرد گرفتم.

هزار تا کار همزمان ریخته بر سرم 

فردا هم امتحان دارم هم تئوری هم مصاحبه برای گرفتن یه قرارداد شخصی 

برای یه قراداد شرکت هم باید بریم اداره کل و دعوا کنیم (همه شرکت ها خخخ)

باید لپ تاپمو ببرم با خودم که همونجا اگه قانع شدیم مدارک  رو تو سامانه بارگزاری کنیم چون فقط تا فردا ساعت دو مهلت داره

فردا باید برم برای عشقم بنیامین هتل رزرو کنم 

و همچنین تزریق ژل برای لب 

و همچنین خواهرم فردا عصر عمل داره باید باهاش بدم 

و من نمی دونم چرا اینهمه کار افتاده تو یه روز 

دارم میترکم ازخستگی امروز خیلی تلفنی صحبت کردم 

هیچ کدوم از دوستان برای امضای قرارداد قانع نشدنچون یه شرط هایی تو قراداد هست که اداره به صورت شفاهی گفته لازم نیست ولی چون پاش مهر و امضا میره اگه بعدن بخوان نمیتونم از زیرش در ریم و رسما بدبخت میشیم.

و بدهکار 



خدا وکیلی سوغات هر شهری فقط مال همون شهره حتی مال مرکز استانشم نیست ، آقا من ارده رو همیشه از یه فروشگاهی میخریدم که روش آدرس یزد زده بود ، خوب و تمیز بود ولی همش می گفتم آیا من تو دانشگاه عاشق این ارده بودم؟؟؟؟؟ (من سال ۸۹ دانشجوی اردکان بودم) و رفتم تو برنامه باسلام یه ارده اردکان سفارش دادم ، جاتون خالی اصلا آسمان و زمین اختلاف مزه داره و حلالشون باشه ۶ هزار تومن هم ارزون تر گرفتم نسبت به اونی که اینجا می گرفتم‌


اول اینکه دیروز خاله پری شدم و خدا شاهده عین بیمار دو قطبی میشم قبل ی

و اینکه بنیامین مرخصی شو قبول نکردن خودش می گفت بخاطر مسایل نژاد پرستانه ، و بنیامین هم نامه استعفاشو نوشت و از کار اومد بیرون و شیفت شب کار می کنه ، شب ها میره هتل و روز ها برمیگرده خونه و اعصاب‌ سرزنش های خانواده ش رو نداره چون به حد کافی بخاطر من سرزنش شده و الان بدونن بخاطر اومدن به ایران قیدکارش رو زده خیلی بد میشه و دعواش می کنند 

خودش خیلی عادی برخورد می کنه ولی من خیلییییی ناراحتم خیلی زیاد 

و همش می بینمش گریه م می گیره خصوصا وقتی شبا میره هتل و صبح بر می گرده.

اینم از قصه خوشحالی ما که باید یه چاشنی غم ترکیبش باشه 


کمی دلم گرفته 

یه پیشنهاد دارم 

اگه خاطره می نویسید تو زندگی تون بهترین کار و دنیا رو انجام میدین 

اگه میخواین کاری رو انجام بدین که شک دارین توش ، خاطره هاتون رو مرور کنید شاید از اون تصمیم منصرف شدین 

از من گذشت و تموم شد 

خیلی دیر به نتیجه رسیدم خیلی خیلی دلم گرفته و عصبانی ام از خودم 

این دو پست آخر هم حذف میشه 



وقتی دلشوره میگیرم معمولا چند تا دلیل با هم رو سر دلم آوار میشن

الان خیلییییییییییییی زیاد نگران بنیامین هستم تو این شرایط میاد ایران ، اعتراف می کنم من بهش جو دادم بیاد و گفتم دیگه بسه دوری

ولی وقتی اوضاع به این شدت داغون شد راضی به اومدنش نبودم هر چند بی نهایت خوشحالم ولی بی نهایت می ترسم

از جنگ می ترسم

از اینکه اتفاقی براش بیفته و تو فرودگاه بهش گیر بدن .

کلا تا وقتی من بخوام کاری انجام بدم دنیا علیه من وای میسته

متنفرم از این اوضاعی که پیش اومده برای ایرانم.

خدایا خودت کمک کن.


خواهرم می خواست یه باغ بخره تو یکی از روستاهایی که توریستی هست و حسابی قیمتش بالا رفته

بعد منم گفتم بزار من بیام GPS کنم ببینم جز منابع طبیعی هست یا کشاورزی 

بعد بخرید 

امروز با دامادمان و صاحب باغ رفتیم داخل زمین،  با توجه به پوشش جنگلیش خیلی بعید دونستم مسثنیات باشه،  فایل Gps رو فرستادم برای دوستم که کارمند منابع طبیعیه،  از دو هزار متری که خواهرم می خواست بخره،  ۱۷۵۰ مترش جز منابع طبیعی بود. 

خب سادگی خواهرم اونجا بود که همش تاکید داشت که فروشنده زمین ادمای خوبی ان ، خب وقتی هم امروز بازدید رفتم از دستپاچگی شون فهمیدم کاسه ای زیر نیم کاسه س واقعا بعضی ها از خدا نمی ترسن .

خب چطوری منابع ملی رو میفروشن.

برای همین می گم خانواده ی ما ساده هستیم‌‌و سادگی اصلا خوب نیست‌.



زیر پست یه پیج با نویسنده ش بحثم شد 

اسم پیج chera raha khonbas هست .

در آخر متهم شدم به توجیه خیانت ، و فمینیست بودن 

خب اگه میدونستم ادامه رمان این پیج تهش منجر میشه ب اینکه نویسنده زن دوم بشه عمرا اگه میخوندم 

خدایا هیچ وقت من را در چنین شرایط قرار نده 

البته مطابق گفته های نویسنده مجبور به ازدواج دوم شده ولی باز دلبریش برای شوهرش و عشقش برام قابل هضم نبود کلا اعصابم خرد شد 

آخرش بلاکش کردم 

و اینکه ناراحتم تو جامعه ای زندگی می کنم که زن دوم گرفتن مرد هیج ایرادی نداره ولی تماس تلفنی یه زن به نامزد سابقش انسوی مرزها خیانت و گناه بزرگی.و حتی به این بهانه مهریه شو نمیدن 


سلام دوستان 

این اواخر که به خودم میرسم ادمای بیشتری بهم علاقمند میشن خخخخ 

سر قضیه همون باغ ، پسر مالک از بنده حقیر خوشش اومد و به مادرش گفته بود و مادرشم م در میان گذاشته بود.خب درسته وضعیت مالی شون به علت مالک بودنشون در گذشته عالیه،  ولی پسره از اینایی بود که دماغش عملی نصف سرش کچل کرده بود و موهای اون نصف دیگه رو اینور ریخته بدد و ابروهاشم پهن و کوتاه برداشته بود مخلص کلام از من دخترتر بود و خواهرم زنگ زد و قضیه خواستگاری رو تعریف کرد و گفت بهشون گفتم  که چنور نامزد  داره و میخواد با اون ازدواج کنه و خواهرم انگار که حیف شده این قضیه رو تعریف می‌کرد،  منم گفتم اگر بنیامین هم نبود من به این پسر دخترنما جواب مثبت نمی دادم، و خواهرم از جواب صریح من شوکه شد .و گفت جدی میگی،  گفتم اره اگه تا نود سالگی هم مجرد باشم جوابم رد می بود

خب موندم خواهرم ۱۰ سال از من بزرگتره چطور سلیقه مون اینهمه تفاوت داره


سلام 

یه چیز جالب و سر گرم کننده 

من نمی دونستم گوگل ارث برای کشور هایی مث آمریکا کیفیتش در حد یه تور مجازی بالاست ، برای ایران که در حد یه تصویر هوایی هست 

واقعا رک بگم دیشب ادرس خونه بنیامین رو زدم حتی کوچه شون ماشین ها پارک شده نزدیک خونه شون رو با وضوح در حد عکس ولی سه بعدی دیدم 

اصلا یه چیزی میگم یه چیزی می شنوید کافیه اون آدمک زرد رنگ رو بکشید رو صفحه تا تفاوت رو حس کنید (اون آدمک برای ایران کار نمی کنه )، یعنی انگار رفتی خارج رو دیدی ، و یه چیز دیگه تفاوت شهر سازی در ایران و آمریکا زمین تا آسمون هست خودمون در حد روستاهای قدیمی خونه ها رو کنار هم چیدیم،  اونا یه بن بست هم ندارن، فضای سبز فوق العاده ای داره و خوش بحالشون کلا صد سال از ما جلوترن. 


یکی از خصلت های بنیامین ناز کردن و لوس بودنش هست اونم بخاطر اینکه 

بچه آخر خانوادشونه، پیش پدر و مادرش خودشو لوس کرده گفته تو این شرایط نمی خوام برم ایران و می خوام با چنور بهم بزنم(اینا همش الکی گفته فقط خواسته واکنششون رو بسنجه)

اونا هم دعواش کردن گفتن زر نزن ، برو ایران با عروسمان برگرد (دقیقا تم حرف زدنشون عین منه برای همین بنیامین همیشه میگه تو چرا عین اینا صحبت می کنی خخخخخ)

بنده های خدا نمیدونن ترامپ چ سنگ بزرگی پای ما گذاشته و همینجوری خوشمزه من نمی تونم برم اونور 

بهر حال خیالم راحت شد از بابت پدر و مادرش که حداقل دیگه بشدت گذشته با من مخالف نیستن و حتی موافقن، فقط تو این موندم چطور یه دفعه اینهمه مهربون شدن 


تو زندگی بعضی چیزا هست که حتی از فکر کردن بهش هراس داری.

یعنی حتی تصورشم وحشتناکه 

و وحشتناکتر اینه که نمیدونی دقیقا  چه غلطی بکنی تا اون مشکل حل بشه 

و جلوی فاجعه رو بگیری قبل از اینکه اتفاق بیفته

یه موضوعی هست چن وقتیه ذهنم رو مشغول کرده   شاید اونقدر بده که حتی روم نمیشه اینجا بنویسم .

فقط خدا کنه اشتباه فکر کنم. 


دلم بسی گرفته 

دوست داشتم خانواده متحدتری داشته باشیم 

خانواده ما خیلی دلمون پاکه، فقط از اشتباهات همدیگه نمی تونیم بگذریم و خیلی راحت قط رابطه می کنیم و طبعا مردم پشت سر ما حرف می زنند.

میدانید بعد از فوت مادرم و قبل از رفتن به دانشگاه رسم مادرم رو حفظ کردم و هفته ای یه بار خانواده برادر مرحومم و یکبار هم خواهرامو دعوت می کردم هر چند اوضاع بابام خیلی بد بود و اصلا غذا ب راحتی از گلوی آدم پایین نمی رفت،  یادمه روزایی رو که آرزو داشتم تو یک اتاقک که کفش موکت باشه فقط بوی تعفن خفه م نکنه (چون بابام هم زخم بستر گرفته بود هم توان کنترل ادارار و مدفوع نداشت،  و برادرمم فقط روزی یک بار ایزیلایفش رو عوض می کرد)اون همیشه مغازه بود و فقط ظهرها می اومد خونه ، بابامو به زور از جاش بلند می کردیم و خیلی سنگین بود و اینکه مقاومت هم می کرد،  اصلا روزای خوبی نبود).

ولی بعد از اینکه من به دانشگاه قبول شدم،  خواهرم حال و حوصله آشپزی نداشت و اجازه نداد کسی رو دعوت کنیم دیگه.

برای همین فاصله مون بیشتر شد .

دلم گرفته از اینکه باز من وسطی (وسطی یعنی کسی که با همه آشتیه و غرغر های همه رو میشنوه و جرات دخالت هم نداره)شدم،  چون بزرگتر هام با هم مرتبا بحثشون میشه و از هم کینه پیدا می کنند و فقط من و اون خواهرم که آلمان هست با بقیه در ارتباطیم‌.


سلام دوستان 

یه هفته دیگه بنیامین رو دیدم و نظرمان راجع به همدیگه مشخص شده 

هر چند میدونم همدیگه رو می پسندیم ولی بنیامین استرس این رو داره نپسندیم منم دچار وحشت می کنه ، یک آن فکر می کنم اگه ازش خوشم نیاد چکار کنم .اگه اون نپسنده سعی میکنم منطقی باشم و مث یک مهمان باهاش برخورد کنم مث یک دوست عادی (البته این تئوری گفتنش راحته ، عملیش ممکنه حتی گریه دار هم باشه )

خب موهامو به درخواست یگانه محبوبم بردم صافی ژاپنی کردم و در حد یک عمل بینی قیافه م عوض شد ، چهره م مهربونیش خیلی کم و با کلاسیش افزایش یافته و عکس العمل بنیامین دیدنی بود ، خودش می گفت روم نمیشه حتی نگات کنم از بس خوشگل شدی

و خواهرام می گفتن خوشگل شدی اما دلمون برای چنور قبلی تنگ شده .

و خبر بد اینکه برادر زاده م افتاده پاش شکسته،  و اینکه هیچ کس حاضر نیست بره دیدنش بخاطر رفتار های زشت عروسمون بعد از فوت برادرم،  اینکه تو خیابون ما رو میبینه و کله شو یه ور دیگه می چرخونه،  و پسرشم باید وقتی میبینیش صداش بزنی تا باهات حرف بزنه و باهاش احوال پرسی کنی 

ولی باز من دلم خونه بخاطر این اتفاق، می خوام برم ببینمش ولی از برخورد زن داداشم خیلی میترسم .اگه متحد و با هم میرفتیم این استرس رو نداشتم، ولی تتها برم اعصاب منو خرد می کنه .


سلام

چقدر حرف دارم برای گفتن.

از یکشنبه هفته قبل شروع میکنم که قرار بود م برید تهران هم خرید کنیم هم لباس مجلسی برای من نگاه کنیم و بخریم و هم جمعه شب بریم استقبال بنیامین مهربانم

یکشنبه حدود ساعت ده شب بود نه من و نه خواهرم چمدان نبسته بودیم که خواهر بزرگم زنگ زد گفت برادر دامادمان از جای  بلندی افتاده پایین و بدجور آسیب دیده،  من و خواهرمم بدو بدو خودمون رو به بیمارستان رساندیم و سفر فردا رو کنسل کردیم،  رفتیم دیدیم کل روستا اونجان و همه گریه می کنند و میزنن تو سرشون.

و ساعت یازده شب بود که اعزامش کردن به کرمانشاه ، خواهر بزرگم اینا هم قبل از اورژانس خودشون رو به بیمارستان رسانده بودن ، متاسفانه به کما رفته بود.

فردا صبح ساعت ۷ برادرم زنگ زد گفت محمد فوت شده ، و من اون روز باید مناقصه ای هم در سامانه ستاد ثبت نام می کردم ، بغض زیادی گلوم رو گرفته بود باورم نمی شد چند روز قبل از اومدن عشقم به ایران این اتفاق بد برای خانواده مون افتاده ، من اون روز تا عصر اسناد مناقصه رو تو سامانه امضا و اسکن کردم و اخرشم اینقدر هول بود یادم رفت آپلود کنم و فقط قیمت زدم و ثبت نهایی رو که زدم گزینه ی ارسال مدارک غیر فعال شد و چقدر نگران شدم .تا تونستم شماره امور قرارداد ها رو گیر آوردم و زنگ زدم بهش ، گفت ایرادی نداره.

از خواهرم خواستم کمی دیرتر به روستا بریم که به مراسم تدفین نرسیم چون واقعا مراسم تدفین دختر عموم هنوز جلوی چشمام بود و حالم رو به شدت بد نی کرد.حدود ساعت ۸ بود رسیدیم روستای عمه م اینا.و هر چقدر بگم اونجا چقدر زیباست کم گفتم.دلم گرفت در دو سال گذشته دو بار رفته بودم اونجا و هر دو بار برای عزا رفته بودم .

هم غصه خودم رو می خورم هم غصه فوت ناگهانی پسر عمه م که بزرگترین و بهترین پسر خونواده عمه م بود ، دختر عمه م هام و دختر محمد زجه میزدن و دل آدم به حالشون کباب میشد اون شب و فردا رو تا عصر تو مراسم شون بودیم و عصرش با برادرم برگشتیم جوانرود.

ادامه دارد .


سلام

چقدر حرف دارم برای گفتن.

از یکشنبه هفته قبل شروع میکنم که قرار بود م برید تهران هم خرید کنیم هم لباس مجلسی برای من نگاه کنیم و بخریم و هم جمعه شب بریم استقبال بنیامین مهربانم

یکشنبه حدود ساعت ده شب بود نه من و نه خواهرم چمدان نبسته بودیم که خواهر بزرگم زنگ زد گفت برادر دامادمان از جای  بلندی افتاده پایین و بدجور آسیب دیده،  من و خواهرمم بدو بدو خودمون رو به بیمارستان رساندیم و سفر فردا رو کنسل کردیم،  رفتیم دیدیم کل روستا اونجان و همه گریه می کنند و میزنن تو سرشون.

و ساعت یازده شب بود که اعزامش کردن به کرمانشاه ، خواهر بزرگم اینا هم قبل از اورژانس خودشون رو به بیمارستان رسانده بودن ، متاسفانه به کما رفته بود.

فردا صبح ساعت ۷ برادرم زنگ زد گفت محمد فوت شده ، و من اون روز باید مناقصه ای هم در سامانه ستاد ثبت نام می کردم ، بغض زیادی گلوم رو گرفته بود باورم نمی شد چند روز قبل از اومدن عشقم به ایران این اتفاق بد برای خانواده مون افتاده ، من اون روز تا عصر اسناد مناقصه رو تو سامانه امضا و اسکن کردم و اخرشم اینقدر هول بود یادم رفت آپلود کنم و فقط قیمت زدم و ثبت نهایی رو که زدم گزینه ی ارسال مدارک غیر فعال شد و چقدر نگران شدم .تا تونستم شماره امور قرارداد ها رو گیر آوردم و زنگ زدم بهش ، گفت ایرادی نداره.

از خواهرم خواستم کمی دیرتر به روستا بریم که به مراسم تدفین نرسیم چون واقعا مراسم تدفین دختر عموم هنوز جلوی چشمام بود و حالم رو به شدت بد نی کرد.حدود ساعت ۸ بود رسیدیم روستای عمه م اینا.و هر چقدر بگم اونجا چقدر زیباست کم گفتم.دلم گرفت در دو سال گذشته دو بار رفته بودم اونجا و هر دو بار برای عزا رفته بودم .

هم غصه خودم رو می خورم هم غصه فوت ناگهانی پسر عمه م که بزرگترین و بهترین پسر خونواده عمه م بود ، دختر عمه م هام و دختر محمد زجه میزدن و دل آدم به حالشون کباب میشد اون شب و فردا رو تا عصر تو مراسم شون بودیم و عصرش با برادرم برگشتیم جوانرود.

حتی خواهرم خواست بلیطش رو کنسل کنم و فقط من تنهایی برم پیشواز بنیامین که وقتی بهش گفتم بنیامین بدش میاد شب تنهایی بیرون باشم دیکه قبول کرد اونم بیاد تهران.

تا ساعت دو کارایی که داشتیم رو انجام دادیم من یه GPS داشتم باید میرفتم بازدید زمین یه بنده خدا ، رفتم و برگشتم و خواهرمم کار بانک داشت .

چهار شنبه ساعت دو وقتی حساب کردم در بهترین حالت یازده شب میرسم تهران،  زنگ زدم خوابگاه و مسئولش پرسیدم گفت من تا ساعت یه ربع به ده بچه ها رو راه میدم تو،  شما هم اگه نمیرسید نیاید.

زنگ زدم سهیلا،  و یه خوابگاه دیکه رو معرفی کرد که مشکل ساعت ورود نداره.

شمارشو از اینترنت پیدا کردم و زنگ زدم به مسئولش گفت تا ۱۲ راهتون میدم،  سریع جم و جور کردیم و رفتیم .ساعت ۴ حرکت کرد و ساعت ده و نیم رسیدیم تهران،  و حدود یازده بود با اسنپ  رسیدیم خوابگاه و ادرسشم خیلی سرراست بوداون شب خوابیدیم و صبحش اول رفتیم بازار امام که افتضاح بود بعد دوباره زنگ زدم به سهیلا گفتم اینجا خیلی داغونه.یه بازار کیف و کفش معرفی کن ، یا پاساژ،  گفت برید پاساژ تیراژه.و پاساژ کورش 

اسنپ گرفتیم و اون روز رو تیراژه و شبش رو هم رفتیم سمت پاساژ کورش،  مشکلی وجود داشت مانتو های جلوباز بودن.همه مانتوها جلوباز و لش بودن و حتی فرداش هم رفتیم ۷ تیر، که اونجا مدل ها قدیمی تر و گرونتر از کوروش بودن

البته اینم بگم نهایتا مجبور شدیم همون جلوباز ها رو بخریم

و یه عالمه لباس خوشگل خریدم، خودم از خریدهام راضی بودم.

جمعه ساعت حدود ۷ اسنپ گرفتیم و از خوابگاه زدیم بیرون به سمت فرودگاه امام،  و رفتیم نماز خونه اونجا استراحت کنیم.تا وقتی که بنیامینم بیاد ساعت فرودش یه ربع به ده بود رفتم گل خریدم و تو سالن انتظار نشستیم.

پرواز ۴۵ دقیقه تاخیر داشت،  ساعت ده و نیم شد و من بنیامین رو ندیدم،  تا خواهرم اومد گفت چنور بنیامین داره رد میشه خیلی هم پشت شیشه رو نگاه میکرد تو حواست نبود دست ت بدی، و بشدت صداش میزد بنیامین بنیامین .من هم طرف رو نگاه کردم نمی صداش زدم اما وقتی خوب  دیدمش متوجه شدم شبیشهشه خودش نیس،  دیگه صداش نزدم،  و گفتم این خیلی زشته این بنی نیس و برگشتم سر جام.

گوشیمو نگاه کردم دیدم بنیامین پیام داده من رسیدم تو قسمت cip هستم.

من بهش گفتم پیرهن آبی تنت بود .خیلی صدات زدیم جواب ندادی، اونم گفت اره آبی پوشیدم منم گفتم چمدان زیاد همرات داری گفت نه فقط یه چمدان و یه کوله همرامه منم گفتم خداروشکر اونی که دیدم خیلی زشت بود خوشحالم که تو نبودی خواهرمم گفت تو چقدر ساده ای ، اون خواسته نظرت روراجع به خودش بدونه و منم پشیمان از اینکه چنین حرفی رو زدم.

حالا تو اونجا خواهرم دعوام کرد چطور نشناختیش و منم گفتم اگه اون باشه خیلی زشته من چکار کنم.خواهرمم می گفت از سرتم زیاده و خفه شو.

رفتیم قسمت cip و به بنیامین گفتم بیرون منتظر هستیم (البته بازدیدمون کردن و الکی راه ندادن).نشسته بودیم که خواهرم یه دفعه بلند شد گفت اونها بنیامین اومد،  و خییییییالم راحت شد چون اصلا اون پسره نبود و پیرهن آبی تیره تنش بود.


سلام .

خیلی دلم برای بنی تنگ شده .

وقتی مادرم مرد بدترین و سنگین ترین حجم دلتنگی عمرم رو تجربه که و بعد از ۵ سال بهش عادت کردم.وقتی پدرم مر د زخم دلم عمیق تر شد همیشه از خدا می خواستم یه راه ارتباطی بین من و مامانم برقرار کنه حداقل بدونم حالش خوبه وقتی می رفتم سرخاکشون داغون تر می شدم.برای همین دیگه اصلا نرفتم اونجا،  می خواستم فراموششون کنم .بعد از ۵ سال تقریبا به نبودنشان عادت کردم به اینکه چنور باید رو پای خودش وایسه،  حس کردم موفق شدم بدون اونا زندگی کردن رو یاد گرفتم ، اما امان از روزی که نامزدی کردم ، هزار بار خدا رو شکر کرد بنیامین من رو دوست داشت و اون گریه های گاه و بی گاه من رو تحمل کرد.شاید کس  دیگه ای بود فکر می کرد دیوانه م بنیامین اون چند  روز مرهم زخمام شد و سعی کرد جای خالی که بشدت حس می کردم و کمتر احساس کنم.

الان دلم تنگهدلم بنیامین رو می خواد ولی دوریم از هم.

این دلتنگی رو انکار کردم بین دوستانم

همه می گن چطوری دو سه سال تحمل می کنی، و من میگم همون جوری که تا الان تحمل کردم (چون حدودا دوسال بعد از آشنایی همو دیدیم)

بدی داستان کجاست اینکه بهم ثابت شد هنوز مث روز اول دلم مامانم رو می خواد دلم بابامو می خواد و دلتنگی بنیامین هم اضافه شد خدا بنیامین رو برای من و خانواده ش حفظ کنه و خدا بهم کمک کنه اونجا بتونم سرفرازش کنم.

خدایا همه سختی های عالم رو تحمل می کنم فقط من و از مریضی خودم و خانواده م و بنیامین دور کن .

آمین


هر آدمی یه روی بد داره.

یه روی تلخ .به قول معروف گل بی خار کجاست.

من همیشه دوست داشتم اون روی تلخ بنیامین رو ببینم .

از روزی که وکیلش شدم بخاطر خریدن سربازی و ارتباط مون واقعی شد .

و روزهایی که کارت سربازیش دستم رسید و یک هفته بعدش طی یک اقدام یهویی بلیط خرید برای اومدن ، اون روی تلخش رو شناختم ‌و جالبیش اینجا بود اون روی تلخش عین اون روی تلخ خودم بود مدل پسرانه ش ، برای همین خیلی برام قابل درک بود .و احساس کردم بیشتر دوسش دارم .وقتی اومد ایران از نزدیک شناختمش،  هم روی خوب و مهربونش هم اون روی تلخش ، وقتی تلخ میشه بیشتر دوسش دارم چون حس میکنم خودم رو می بینم

شاید این که آدم خودش رو تو یه نفر دیگه ببینه هیجان انگیز ترین حس عالمه همراه با کمی خودخواهی .چون انگار خودت رو دوست داری

امیدوارم حرفام زیادی لوس نبوده باشه و حال شما مخاطب عزیز رو بهم نزنه 


اون روز بعد از اشکایی که ریخته شد رفتم لباس هامو از خیاطی آوردم 

قبل از اینکه بنی بیاد ایران قرار بود یه چن روزی رو با هم بگردیم و بعد نتیجه نهایی رو درباره همدیگه اعلام کنیم ولی وقتی همدیگه رو دیدیم یه این نتیجه رسیدیم ما همون دو تا آدم هستیم با همون اخلاق ها خاص خودمون ، دقیقن خود همون چیزی که براش وقت گذاشتیم و انگار نه انگار نه اولین بار همدیگ رو حضوری دیدیم ، انگار که هزارمین بار بودد

برای همین بنیامینم شنبه رسید یکشنبه با هم کمی بیرون رفتیم که اونم وقتی تلف نشد رفتیم طلا انتخاب کردیم و روز دوشنبه بنی برای آشنایی با خانواده م اومد جوانرود،  و نمی تونم وصف کنم چقدر لحظه شماری کردم واسه رسیدنش،  باورم نمی شد بنیامینم از آمریکا می اومد جوانرود ، می اومد خونه مون .می اومد اتاقم ، و این اوج هیجان بود شب قبل با برادرم هماهنگ کردم که بنی اومده ایران و خیلی خوشحال شد و گفت فردا همگی نهار رستوران دعوت من .بنی ساعت ده و نیم رسید براش میوه و شربت خاکشیر درست کردم بردم ، یکساعت استراحت کرد و بعد به برادرم زنگ زدم بیاد خونه مون.

برادرم و عروسمون و بچه ش اومدن خونه مون،  و ساعت و سوغاتی هایی که بنیامین برای برادرم و عروسمون آورده بود بهشون دادیم و برادرم خیلی خوشحال شد و خیلی تشکر کرد و ساعت یک بود رفتیم رستورانو اونجا با هم نهار خوردیم .نهارش تعریفی نداشت ولی چون دور هم بودیم چسبید و بعد برگشتیم خونه ، و برادر زاده م خیلی شلوغی می کرد و حسابی برادرم رو کلافه کرده بود و نمیزاشت با بنی دو کلام حرف بزنه.

دیگه آخرش به برادرم گفتم اگه سوال خاصی از بنیامین داری بپرس.برادرمم گفت زشته اون اینجا مهمون و شاید اصلا از فرهنگ مون خوشش نیاد بزار به طور رسمی بیاد خواستگاری تا ازش سوال بپرسم

و ساعت ۵ شد دیگه برادرم رفت مغازه و بنیامین هم به راننده ش زنگ زد بیاد دنبالش.و رفت .

بنیامین رسید هتل، شب باهم صحبت کردیم یه دفعه بنیامین اشک از چشماش اومد و با صدای بلند گریه کرد گفت من تو رو چطوری تنها بزارم و بعد هم نزاشت دلداریش بدم قط کرد .

و من اینجور مواقع داغون میشم چون کنارش نیستم و بنیامین هم معمولا نمی خواد تو چنین حالتی ببینمش زود قط میکنه .برای همین لحظه شماری می کردم فردا برم دیدنش و حال دلشو خوب کنم .



سلام

ادامه سفرنامه بنیامین جانم رو از زبان چنور میخونید .

خب داشتم می گفتم رفتیم بازار طلا فروشی ها و شاید بگم بالای 30 تا مغازه رو نگاه کردم و از تقریبا از هر مغازه ای از یه سرویس خوشم اومده بود .

یه سرویس بود خیلی قشنگ بود و یه دختر و یه مادر هم اونجا بودن که همزمان با هم به سرویسی که انتخاب کردم گفتن خیلی قشنگه ولی قیمتش زیاد بود و منم به بنی قول داده بودم جوری طلا بردارم که بهش فشار نیاد و تقریبا مشابه همون سرویس خیلی شیک تر و ساده ترش و خیلی ظریف تیر یه مغازه دیگه پسندیدم و گفتم اگر موفق شدم برم آمریکا این سرویس اونجا هم قابل استفاده س (چون خارجی ها طلای سنگین نمی پوشن شون و ظرافت و سادگی خیلی براشون مهمه)، گفتم بنی میخواست همونجا ودیعه بده و همشم غصه میخورد چرا پول نیاورده که حساب کنه .منم تو دلم خداروشکر کردم چون همش حس میکردم باید خواهرمم برای خرید همرام باشه الیته خواهرم اصلا طلای سفید نمی پسنده اونم نگین دارش، طلای زرد قبول دارن .

و بعد از انتخاب نهایی سرویس زنگ زدیم به آقای افسون راننده ای که ما رو برده بود بازار ، که ما رو برگردونه هتل

و ایکاش همون روز هم حلقه انتخاب میکردم نمی دونستم انتخاب حلقه سخت تر از انتخاب سرویسه 

بعد از بازگشت به هتل رفتیم کافه هتل ، و اونجا بنی دوتا آب هندونه و یک آبمیوه بستنی مخلوط (یه اسم خارجی داشت یادم نیس)سفارش داد.

و کنار هم رو مبل نشستیم و بنی همش می گفت بخور جون بگیری و همزمان هم به آبمیوه خوردنم گیر میداد هم به اینکه شالم از سرم نیفته.

و من دیگه عادت کردم که ناراحت نشم

کنارش نشستم دستاشو گرفتم سرم رو روی بازوش گذاشتم و یه دفه بغض گلومو گرفت نمی تونستمم جواب حرفای بنیامین رو بدم و شر شر اشک از چشمام اومد و بنیامینم گفت چی شده عزیزم .چرا نااراحتی منم گقتم به خاطر اینکه تو دو هفته دیگه میری و دوباره بغض گلومو گرفت و نتوستم همه حرفمو بزنم و رفتم سرویس بهداشتی هتل تا صورتمو بشورمو و دوباره اومدم.از بنی عذر خواهی کردم و دوباره کنارش نشستم

بنی خیلی شلوغ بود و اصلا نمیزاشت آدم حس بگیره و منم دوباره بهش می گقتم خیلی عجول و شلوغی و گفت دیشب دو نفر اونجا جلوی همه لب گرفتن اصلا ول کن هم نبودن همه نگاه می کردن ولی من اصلا توجه نکردم .و گفت ایران خیلی محیطش باز شده

و بعد هم درباره خانودادش صحبت کرد و .ساعت سه شد که گفت من خیلی خوابم میاد(چون خوابش تنظیم نشده بود و هنوز به ساعت آمریکا خوابش میگرفت). و تو هم تا شب نشده برگرد خونه تون .و منم هرچی گفتم شب نمیشه تا ساعت 8 و نیم ، گفت نه خطرناکه دیر بری و تو هم امانتی و یه آژانس گرفت تا دم گاراج و خودش هم اومد با ماشین و برگشت هتل و من سوار تاکسی شدم و تا خود خونه ناخودآگاه گریه می کردم برگشتم خونه خواهرمم بود جلوی او هم گریه کردم چنور مغروری که کسی گریه شو ندیده بود گریه کردم نه برای دلتنگی بنیامین باز هم برای بی کسی خودم برای اینکه مامانم نبود پذیرایی کنه (مامان من خیللیییی مهمون نواز بود حتی اگه کارگر شهرداری تو کوچه کار میکرد براشون آبمیوه و غذا می برد حتی یادمه زمانی که گازکشی نشده بود و کپسول گاز می آوردند دم خونه ها ، مامانم برای راننده و کارگرش ماشین گاز رسانی آب خنک و میوه می برد خستگی شون در بره) حالا مامان من نبود عشقم رو تعارف کنه بیاد خونه مون کسی که هزاران کیلومتر رو تو این اوضاع ویران ایران و آمریکا بخاطر من اومده بود بخاطر من قید کارش رو زده بود و اومده بود اما مامانم نبود بیارتش خونه.و اجازه نده هتل بگیره و حتی خواهر بزرگم و دومادمون هنوز بخاطر فوت برادر دومادمون از روستا نیومده بودن و تا جمعه هم نمی اومدن خونه و من به برادرم هم نگفته بودم

و خواهرم گفت حق داری گریه کنی و رفت جاده سلامت . و بنیامین حدود ساعت 8 بود زنگ زد گفت چنور رفیق پیدا کردم باهاش برم دل و جیگر بزنم و اینو که گفت دوباره بغض من ترکید و کلی ابراز شرمندگی کردم بابت اینکه کسی رو ندارم اونطور که شایسته بنیامینم هست ازش پذیرایی کنه.


دلم خیلی گرفته

بدترین چیز تو این دنیا اینه بخاطر یه چی مورد حسادت قرار بگیری و نتونی بگی آهای فلانی من به خاطر همین چیزی که تو داری حسرتشو میخوری  خیلی اذیت شدم اذیت میشم و خواهم شد .چون اگر هم بگی آبروی خودت میره، به قول دوستی زندگی ما از بیرون دیگران رو سوزانده و از درون خودمون رو.

کی روز خواستگاریش خودش میره خرید میوه انجام میده 

کی روز نامزدیش تنهایی میره کفش میخره تنهایی آرایشگاه میره و تنهایی بر می گرده.(بخاطر فوت پسر عمه م خیلی بی سر و صدا همه کارها رو انجام دادیم )

کی میدونه روز نامزدیم من بعد از ۶ سال با صدای بلند تو خونه گریه کردم و خدا رو ب خاطر نبودن پدر و مادرم و برادر بزرگم ناشکر کردم به خاطر اون حجم از بی کسی ، به خاطر تصمیمی که تنهایی مسئولیت خوب و بدش رو قبول کردم و نمیدونستم اشتباه رفتم یا درست؟

کی اینا رو می فهمه

و کی میدونه بجز خدا که آیا من بتونم با شرایط موجود ویزا بگیرم ؟یا مثل خیلی زوجها بعد چند سال خسته و درمونده جدا میشم

من روحم تکه تکه شده .معنای واقعی بی کسی رو با اومدن بنیامین فهمیدم وقتی بخاطر من از اون ور دنیا اومد و تا یک هفته هیج کدوم از اعضای خانواده م یا فرصت نکردن یا غرور کاذبشون اجازه نداد برن دیدنش.


سلام

چقدر حرف دارم برای گفتن.

از یکشنبه هفته قبل شروع میکنم که قرار بود م برید تهران هم خرید کنیم هم لباس مجلسی برای من نگاه کنیم و بخریم و هم جمعه شب بریم استقبال بنیامین مهربانم

یکشنبه حدود ساعت ده شب بود نه من و نه خواهرم چمدان نبسته بودیم که خواهر بزرگم زنگ زد گفت برادر دامادمان از جای  بلندی افتاده پایین و بدجور آسیب دیده،  من و خواهرمم بدو بدو خودمون رو به بیمارستان رساندیم و سفر فردا رو کنسل کردیم،  رفتیم دیدیم کل روستا اونجان و همه گریه می کنند و میزنن تو سرشون.

و ساعت یازده شب بود که اعزامش کردن به کرمانشاه ، خواهر بزرگم اینا هم قبل از اورژانس خودشون رو به بیمارستان رسانده بودن ، متاسفانه به کما رفته بود.

فردا صبح ساعت ۷ برادرم زنگ زد گفت محمد فوت شده ، و من اون روز باید مناقصه ای هم در سامانه ستاد ثبت نام می کردم ، بغض زیادی گلوم رو گرفته بود باورم نمی شد چند روز قبل از اومدن عشقم به ایران این اتفاق بد برای خانواده مون افتاده ، من اون روز تا عصر اسناد مناقصه رو تو سامانه امضا و اسکن کردم و اخرشم اینقدر هول بود یادم رفت آپلود کنم و فقط قیمت زدم و ثبت نهایی رو که زدم گزینه ی ارسال مدارک غیر فعال شد و چقدر نگران شدم .تا تونستم شماره امور قرارداد ها رو گیر آوردم و زنگ زدم بهش ، گفت ایرادی نداره.

از خواهرم خواستم کمی دیرتر به روستا بریم که به مراسم تدفین نرسیم چون واقعا مراسم تدفین دختر عموم هنوز جلوی چشمام بود و حالم رو به شدت بد نی کرد.حدود ساعت ۸ بود رسیدیم روستای عمه م اینا.و هر چقدر بگم اونجا چقدر زیباست کم گفتم.دلم گرفت در دو سال گذشته دو بار رفته بودم اونجا و هر دو بار برای عزا رفته بودم .اونجا دختر پسر عمه م می گفت حالا غم شما رو می فهمم حالا میدونم درد بی پدر شدن یعنی چی، دختر عمه هامم می گفتند فقط شما ما رو درک می کنید چون میدونید برادرت جوون مرگ بشه یعنی چیو کلا تا تونستن بدبختی های ما رو به رخمون آوردن و من از این غمگین بودم حالا که من باید شوق دیدار نامزدم رو داشته باشم باید عزادار باشم

هم غصه خودم رو می خورم هم غصه فوت ناگهانی پسر عمه م که بزرگترین و بهترین پسر خونواده عمه م بود ، دختر عمه م هام و دختر محمد زجه میزدن و دل آدم به حالشون کباب میشد اون شب و فردا رو تا عصر تو مراسم شون بودیم و عصرش با برادرم برگشتیم جوانرود.

حتی خواهرم خواست بلیطش رو کنسل کنم و فقط من تنهایی برم پیشواز بنیامین که وقتی بهش گفتم بنیامین بدش میاد شب تنهایی بیرون باشم دیکه قبول کرد اونم بیاد تهران.

تا ساعت دو کارایی که داشتیم رو انجام دادیم من یه GPS داشتم باید میرفتم بازدید زمین یه بنده خدا ، رفتم و برگشتم و خواهرمم کار بانک داشت .

چهار شنبه ساعت دو وقتی حساب کردم در بهترین حالت یازده شب میرسم تهران،  زنگ زدم خوابگاه و مسئولش پرسیدم گفت من تا ساعت یه ربع به ده بچه ها رو راه میدم تو،  شما هم اگه نمیرسید نیاید.

زنگ زدم سهیلا،  و یه خوابگاه دیکه رو معرفی کرد که مشکل ساعت ورود نداره.

شمارشو از اینترنت پیدا کردم و زنگ زدم به مسئولش گفت تا ۱۲ راهتون میدم،  سریع جم و جور کردیم و رفتیم .ساعت ۴ حرکت کرد و ساعت ده و نیم رسیدیم تهران،  و حدود یازده بود با اسنپ  رسیدیم خوابگاه و ادرسشم خیلی سرراست بوداون شب خوابیدیم و صبحش اول رفتیم بازار امام که افتضاح بود بعد دوباره زنگ زدم به سهیلا گفتم اینجا خیلی داغونه.یه بازار کیف و کفش معرفی کن ، یا پاساژ،  گفت برید پاساژ تیراژه.و پاساژ کورش 

اسنپ گرفتیم و اون روز رو تیراژه و شبش رو هم رفتیم سمت پاساژ کورش،  مشکلی وجود داشت مانتو های جلوباز بودن.همه مانتوها جلوباز و لش بودن و حتی فرداش هم رفتیم ۷ تیر، که اونجا مدل ها قدیمی تر و گرونتر از کوروش بودن

البته اینم بگم نهایتا مجبور شدیم همون جلوباز ها رو بخریم

و یه عالمه لباس خوشگل خریدم، خودم از خریدهام راضی بودم.

جمعه ساعت حدود ۷ اسنپ گرفتیم و از خوابگاه زدیم بیرون به سمت فرودگاه امام،  و رفتیم نماز خونه اونجا استراحت کنیم.تا وقتی که بنیامینم بیاد ساعت فرودش یه ربع به ده بود رفتم گل خریدم و تو سالن انتظار نشستیم.

پرواز ۴۵ دقیقه تاخیر داشت،  ساعت ده و نیم شد و من بنیامین رو ندیدم،  تا خواهرم اومد گفت چنور بنیامین داره رد میشه خیلی هم پشت شیشه رو نگاه میکرد تو حواست نبود دست ت بدی، و بشدت صداش میزد بنیامین بنیامین .من هم طرف رو نگاه کردم نمی صداش زدم اما وقتی خوب  دیدمش متوجه شدم شبیشهشه خودش نیس،  دیگه صداش نزدم،  و گفتم این خیلی زشته این بنی نیس و برگشتم سر جام.

گوشیمو نگاه کردم دیدم بنیامین پیام داده من رسیدم تو قسمت cip هستم.

من بهش گفتم پیرهن آبی تنت بود .خیلی صدات زدیم جواب ندادی، اونم گفت اره آبی پوشیدم منم گفتم چمدان زیاد همرات داری گفت نه فقط یه چمدان و یه کوله همرامه منم گفتم خداروشکر اونی که دیدم خیلی زشت بود خوشحالم که تو نبودی خواهرمم گفت تو چقدر ساده ای ، اون خواسته نظرت روراجع به خودش بدونه و منم پشیمان از اینکه چنین حرفی رو زدم.

حالا تو اونجا خواهرم دعوام کرد چطور نشناختیش و منم گفتم اگه اون باشه خیلی زشته من چکار کنم.خواهرمم می گفت از سرتم زیاده و خفه شو.

رفتیم قسمت cip و به بنیامین گفتم بیرون منتظر هستیم (البته بازدیدمون کردن و الکی راه ندادن).نشسته بودیم که خواهرم یه دفعه بلند شد گفت اونها بنیامین اومد،  و خییییییالم راحت شد چون اصلا اون پسره نبود و پیرهن آبی تیره تنش بود.بنیامینم اومد دوتاییمون رو همزمان بغل کرد و ما هرکدوم یه بوسه به گونه بنی نهادیم و  فورا با یکی از کارکنان cip رفت تا کارای مهر پاسپورتشو انجام بده  و داشتم به این فکر می کردم که بنی گفته منو اولین بار که بینه محکم بغلم می کنه و گریه میکنه اما از استرس منو ندید بهشم حق میدادم بعدشم گفتم نکنه از من خوشش نیومده که بهش تو واتس آپ پیام دادم که گفت خوشگلی و ازت خوشم اومده ، پس از حدود یه ربع انتظار زودتر از بقیه کاراشو انجام دادن و با یه ون رفتیم فرودگاه مهرآباد ، بنیامین هر کارگری(یا راننده) رو میدید ده دلاری حواله جیبش میکرد و خواهرمم بهش گفت این کار رو نکن فقط حق خودشون رو بهشون بده اینها نیازمند نیستن فقط فرصت طلبن و با این کار امنیت خودتو به خطر می ندازی 

آقا تو سالن فرودگاه مهر آباد منتظر بودیم خواهرم فورا رفت نمازخونه که بگیره بخوابه و منو با بنی تنها گذاشت و تو دلم بهش فحش دادم، من بعد یک ساعت سرگیجه گرفتم از بیخوابی و رفتم برای خودم و بنی دوتا قهوه گرفتم دونه ای 15 هزار تومن که  رسما گرخیددم ولی به روی خودم نیاوردمبنی در باره ی سفرش و اینکه چند ساعت تو راه بوده گفت و من همش داشتم راجع به این صحبت می کردم که  اون رو با کس دیگه ای اشتباه گرفتیم و اگه اون شخص بودی من بهت جواب رد میدادم و خوابالود  میخندیدم .

میدونی حسم چی بود احساس میکردم هزاران ساله می شناسمش.نه ازش میترسیدم نه رودربایستی باهاش داشتم حس میکردم کنار اون بودن امن ترین نقطه جهانه و بی نهایت ذوق زده از این که کسی  بخاطر من اینهمه مسیر رو از اونور دنیا اومده و بنیامین در اوج خستگی و پوکیدگی در گوشم می گفت کی ازت یه لب بگیرم و منم از خجالت میمردم

بالاخره پس از کلی گفت و گو و حتی دقایقی سکوت مابینش ساعت 4 رسید و اعلام کردن که مسافرین پروزاز کرمانشاه بارشون رو تحویل بدن و کارت پروازشون رو بگیرن و من رفتم خواهرم رو بیدار کردم و رفتیم کارت پرواز بگیریم که شماره صندلی یکیمون ردیف a  و یکیمون ردیف c بود که بنی ناراحت گفت صندلی هامون رو فاصله انداختن من بعید میدونستم که این کار رو کرده باشنبا نیم ساعت تاخیر سوار هواپیما شدیم و صندلی هامون هم کنار هم بود(چون پرواز بیزینس کلاس بود سه ردیف صندلی رو دوتا کرده بودن و برای همین a  و c بود) و من دیگه داشتم از بی خوابی بیهوش میشدم اما بنی خوابش نمی اومد.سرم رو رو شونه بنی گذاشتم و میخواستم بخوابم شاید یه ربع ساعت خوابیدم که صبحونه رو آوردن .و بیدار شدم .صبحونه خوردیم و کمی با هم صحبت کردیم و در خلال این صحبت ها متوجه شدم بنی خیلی غیرتی هست و دهن منو سرویس کرد سر افتادن روسری از سرم و همش میگفت حراست پرواز همش تو رو نگاه میکنه روسری تو بپوش تا بهت تذکر نداده حالا اون وسط من داشتم میمردم از بیخوابی و اولین شب عمرم بود که هیچی نخوابیده بودم

بالاخره به کرمانشاه رسیدیمم و بنیامین گفت اینجا عین توین فا هستو پس از گرفتن چمدان ها به سمت هتل تاکسی گرفتیم و مودم رو به بنی دادم که اگه به اینترنت هتل وصل نشد ازش استفاده کنه .و اتفاقا هم بدردش خورد و یه سری هم گل ها یادم رفت که دادم دست یکی از خدمه هتل که ببره دم در اتاقش

و من و خواهرم به سمت ترمینال سواری های شهرمون راه افتاد سوار تاکسی زرد شدیم و مسافر نبود یه نیم ساعتی منتظر بودیم تا دو مسافر بعدی اومدن و نور خورشید مث سووزن میزد تو چشمام .

راه افتادیم به سمت جوانرود و متاسفانه یه تصادف اتفاق افتاده بود که 6 نفر کشته داده بود و یه دنا پلاس با سرعت به یک ماشین مسافرکش شاخ تو شاخ شد که هم راننده دنا پلاس و هم 5 نفر داخل پراید درجا فوت شدن.و جنازه هاشون رو آسفالت کنار جاده بود و من نزدیک بود بالا بیارم و همونجا صد تومن نذر کردم بنیامین به سلامت به آمریکا برگرده و اتفاقی براش نیفته تو این مسیر و تا روزی که بنیامین برگشت آمریکا ، از استرس نابود شدم و یک دلیلش دیدن همین تصادف بود 

م برگشتیم خونه حدود ساعت 9 بود .نور بدجور اتاقم رو روشن کرده بود کمی با بنی چت کردم و ازم تشکر کرد بابت مودم و من یک عالمه عذر خواهی کردم بابت اینکه نیاوردیمش خونه (چون من وخواهرم مجردی زندگی میکنیم و اینجا هم شهر کوچک و سنتی هست و فکرای بد میکنند که یک پسر غریبه رو بیاریم داخل خونهه مون و شب خونه مون باشه) و خوابم نمی اومد.یه قرص سرماخوردگی خوردم و گرفتم خوابیدم تا ساعت یک و نیم دو ،  بیدار شدم و م به جون خونه افتادیم و دوباره به گردگیری و نظافت پردداختیم تا ساعت چهار و 5 ، که بنی زنگ زد و با هم صحبت کردیم و من همش ناراحت از اینکه چرا شرایط زندگیم جوری نیست که بنیامین که ب خاطر من از اونور دنیا اومده بیاد خونه مون و بعدشم فکر می کردم اگه مامان بابام بودن عمرا منو به بنیامین نمیدادن.

و منم حموم رفتم  و عصر م رفتیم میوه خریدیم و من رفتم نون خامه ای گرفتم که فردا براش ببرم رفتم دبدن بنی براو شب هم با بنی صحبت کردم که تشکر کرد بابت هتل و داشت غذا میخورد و حال میکرد با غذای ایرانی .

و بنیامین من رو برای صبحانه هتل دعوت کرد و من صبح زود ساعت 6 بیدار شدم تیپ زدم و رفتم کرمانشاه وبین راه هم تو واتس آپ با بنی در ارتباط بودم

تا رسیدم کرمانشاه متاسفانه اون قسمت پل ولایت که هتل اونجا بود رو داشتن تعمیر میکردن و من یه جا دیگه پیاده شدم و دوباره تاکسی گرفتم (قبلا تاکسی سر راست از کنار هتل رد می شد).و کمی مونده بود تصادف کنم . بالاخره به هتل رسیدم به بنی زنگ زدم و گفتم رسیدم هتل و با هم رفتیم رستوران هتل برای صرف صبحانه و از شیر مرغ تا جون آدمیزاد رو میتونستی اونجا برای صبحونه برداری و نوش جان کنی.بعد از صبحونه و گرفتن اولین عکس های دو نفرمون از اولین صبحانه ای که باهم خوردیم از اونجا بلند شدیم و یک تاکسی در اختیار گرفنیم به سمت طاق بستان که چون خیلی گرم بود بی خیال شدیم و بنی گفت بریم بازار طلا فروشی طلا ببینیم و رفتیم تاریک بازار و یک عالمه طلای سفید که دل ادم رو میبرد دیدم نهایتا از یک سرویس سفید بسیار ساده دلم رو گرفت و بنیامین اصرار داشت یه مبلغی رو به عنوان بیعانه بده که من قبول نکردم و گفتم هنوز هیچی مشخص نیست چرا هزینه کنی عزیزم .


دیروز برای اولین بار تو عمرم یه قرص آرامبخش گیاهی خوردم و چقدر بهم کمک کرد،  خیلی الکی حالم بد بود شاید چون دو روز بود با بنی حرف نزده بودم ، بعد از خوردن قرص خیلی آروم تر به بقیه کارام رسیدم 

اوضاع اقتصادیم اصلا رو به راه نیست و حدودا یک ماه و نیم هست که در آمدی ندارم، البته همیشه تیر و مرداد بازار نقشه کشی رکود می کنه.

نمی دونم شاید هم دلایل دیگه ای داره 

متاسفانه خیلی مغرورم و اصلا حال ندارم برم از کارمندی که برام مشتری میفرسته برم بپرسم چرا دیگه کار نمی فرسته.مرد جوونی هست و کمی ازش می ترسم. هر چند همیشه و همه جا از کار و شخصیت من تعریف کرده و به گوش خودم رسیده

شاید چون حس می کنم اشتباهی مرتکب نشدم .

دلم برای بنیامینم تنگ شده و اینکه طی ارتباط دو هفته ای که با بنی به عنوان اولین پسری که دستشو گرفتم و بغلش کردم و بوسیدمش به این نتیجه رسیدم در یک رابطه بین دختر و پسر روح مهم تر و اصل تر از جسم و ارتباط فیزیکی هست و ارتباط فیزیکی و تماس فقط تکمیل کننده س نه حتی رکن اصلی .و من همیشه وقتی تو یه رابطه به نتیجه نمی رسیدم و ناراحت میشدم می گفتم خب مهم اینه ارتباط فیزیکی یا جسمی نداشتم ولی اصل قضیه روح هست روح ، شخصیت و قلبت.وقتی اون رو بدی و ب نتیجه نرسی خیلی داغون میشی و داشتن رابطه جنسی کامل حتی شاید ۱۵ درصد قضیه یک ارتباط عاطفی  باشه (البته من رابطه جنسی نداشتم ولی اینطور برداشت کردم) .

کلا حرف روانشناس ها خیلی مصداق بارزی نبود.

مثلا هلاکویی می گفت یک دقیقه دیدار حضوری بیش از هزار ساعت مکالمه آدم رو به شناخت میرسونه در حالی که من و بنی همدیگه رو دیدیم انگار خیلی ساله همو می شناسیم خیلی باهم بیرون رفتیم حتی مسافرت رفتیم .دو نفری خیلی گشتیم فقط من شخصا غصه می خوریم چرا هم رو زودتر ندیدیم البته هر جور حساب کردیم نمی شد زودتر بیاد

یا مثلا دکتر انوشه میگه وقتی پسر دست یه دختر رو میگیره کل اعصاب و روح روانش وابسته میشه .پس من چرا کل سیستم عصبیم بهم نریخت و غلغله نشدم .واقعا انگار خودم بودم با خودم.حتی دستاش سردتر یا گرم تر نبود .انگار دستای خودم بود .

ببخشید از اینهمه هجو گویی

روزتون خوش 


خدایا درد تویی 

درمان تویی 

خدایا دوست دارم همه اتفاق های خوب دنیا برای همه بیفته 

خدایا همه آدما رو به خودشون متکی کن 

خدایا مواظب من باش.معبود من.بعد از سال ها وجودت رو حس کردم

خدایا منو زرنگ کن.بهم قدرت بده و تمرکز تا بتونم کارام رو انجام بدم 

خدایا من و بنیامین رو زود بهم برسون ک فاصله ای پیش نیاد .

خدایا اگر فاصله ست بینمون ناشکر نیستم خدا، دلامون همیشه بغل هم باشه 

اوسکریم عاشقتم.


باورتون میشه خواهرم از شدت حسادت نه پیام هام رو سین میکنه. 

نه جواب تماسم رو میده 

و حتی برای خواهر بزرگم و بچه هاش و حتی دومادمون سوغات فرستاده داده دست مسافر ، برای من‌ هیچی.

و من از خیلی قبلترش یه مانتو داشتم  طرح هندی دوخته شده بود از قشم سفارش داده بودم فقط ۳ بار پوشیده بودم رو از خیلی وقت پیش بهش گفتم اینو برات پست می کنم و حتی لحظه ای که مانتو رو با ساعتی که بنی براش آورده بود براش پست کردم خواهرم از چند روز قبلش جواب تماسم رو نداده بود و حتی  فهمیده بودم برای همه‌سوغات فرستاده الا من.و من تنها کسی بودم که براش هدیه فرستادم.smiley

اینها مهم نیست حسودی شو درک می کنم .فقط از خدا میخوام تاثیر منفی رو زندگی من نداشته باشه 

و ایکاش درک داشت که رابطه من و بنی هم عین رابطه اون و شوهرش هست .ایکاش درک میکرد منم حسرت بدل بودم مادر و پدر و برادرم روز نامزدیم باشن و در خوشحالیم خوشحال،  در حالی که اون از حضورشون بی نصیب نبوده.ایکاش می فهمید  من در روز نامزدیم حتی یک نفر از خانواده داماد هم نبود و من چه حالی بودم از حجم اینهمه بی کسیمیدونم شرایط اینجوری بود ناشکر نیستمولی خواستم بگم خدا همه چیز رو تو یه پکیج به آدم نمیده.

 


خب حالم خیلی بهتر شد .

چون قرار یه اتفاق خوب بیفته و یه مسافرت شمال 

و قضیه قطع رابطه خواهرم با من اون چیزی نبود که فکر میکردم 

البته هنوزم نمیدونم چرا با بقیه در حد ۵ دقیقه حرف میزنه 

با من همانم صحبت نمی کنه.

ممنونم خدا جون که آنلاین جواب دادی و تم دادی 

دیگه ایندفعه حس کردم دمت گرم اوسکریم جان

یه چیز جالب راجع ب خودمو بنی رو بهتون نگفتم 

شاید باورتون نشه با اون همه دوست داشتن و محبتش 

با اون همه کادو ، برگشتنش از آمریکا ‌و مقابله با مخالفت خانواده ش 

ولی گاهی حس می کنم تمام و کمال هنوز ندارمش.

یعنی یه جورایی همیشه حس می کنم هنوز مونده مخش رو بزنم .

همیشه احساس ضعف میکردم در مقابلش .

و جالب ترین قسمت اینجاست که اونم همین حس رو نسبت بمن داره .و دیشب اعتراف کرد 

چنور پیروز است

 


خدای خوبم 

خدای مهربانم 

من تو را تو همین وب کوچکم بارها صدا زدم و جوابم رو با مهربونی به شکل خودت بهم دادی و بنی رو سر راهم قرار دادی 

خدا جونم

این روزها بدجور به کمکت نیاز دارم .

خیلی حس بی کسی بده نزار اون حس بهم غلبه کنم.

خدایا میدونم اولین دگیم تویی دومی خودمم و سومی بنیامینم 

ولی تو که تو دلمی، ایکاش یه جوری بودی تم میدادی می گفتی چنور من کنارتم، میدونم کنارمی ها ولی کمی درکم پایین هست یادم میره 

دومی هم خودمم که تازگی ها یاد گرفتم خودم رو بغل کنم و نوازش کنم و بگم همه چی درست میشه ولی امان از لحظه ی نا امیدی 

سومی هم بنیامین هست که با اختلاف ۱۳ ساعت زمان ، کیفیت بودنش کنارم نصف شده و خیلی دوره ازم 

لپ کلام خدا جون یه حال اساسی بهم بده یه عالمه پول بیاد تو حسابم 

پ ن : وسط این بحران اقتصادی دلم کشیده یه هفته برم تبریز ، دیشب داشتم هزینه هتل و اتوبوس برای ۵ روز از شهریور رو حساب می کردم واقعا مشنگ جان من هستم و بس .


در مقابل عزیزترین های زندگیم بدجور کم آوردم

بدجور 

بدجور 

حتی روم نمیشه اینجا بنویسم 

خدایا ببخش ولی بازم گله دارم 

این روزهای روزهای آسونی نیس.تلخه.خشکهتهاجمیه و بدون عشق و پر از خودخواهیو پر از تکرار حس تنهایی 


سلام .

گاهی به خودم فحش میدم میگم ایکاش با به همشهری خودم ازدواج می کردم که درد دوری به استخوان درد و تب و بی حالی نرسه.

بنیامین هم بدتر از من هست 

اصلا کار‌جدیدش رو دوست نداره با وجود اینکه در آمدش از کار قبلیش خیلی بیشتره میخواد از کار جدید هم لفت بده، فک کنم اونم بازه تحملش اومده پایین 

امروز پیام داد حالم خوب نیس منم گفتم چی شده ، گفت کارم رو دوست ندارم 

گفتم بیا بیرون و دنبال کاری باش که دوسش داشتی تا بتونی پیشرفت کنی.

 

 

الان چیزی که خوشحالم می‌کنه دیدار خواهرم بعد از ۴ سال هست و جمعه می خواد برگرده،  خیلی‌ذوق زده م .

 


سلام مهربون ترین خدا 

امروز لیلا زنگ زد گفت چنور دستگاه GPS ت رو لازم داره هیچ کدام از دستگاه های اداره نیستن 

منم گفتم باشه مشکلی نیس من کمی میوه بخرم ، میرم خانه ، بیاین اونجا ازم بگیرید 

یاد روزی افتادم که تازه نقشه کشی یاد گرفته بودم 

ولی gps نداشتم 

از معاون اداره GPS خواستم گفتم پول در آوردم 

یکی میخرم فعلا پول ندارم ، ندادن بهم.تا رفتم حساب شرکت رو فعال کردم 

و از حساب شرکت یه GPS خریدم. 

خب خیلی دلم شکست چون نقشه بردار های قبل حتی از کامپیوتر اداره و پربنترش هم استفاده می کردن.وقتی ریزتر فک کردم یادم اومد اون موقع رئیس سابق حیز اداره با من لج کرده بود .دیگه گفتم پس ببخش و بهش فکر نکن .

رسیدم خونه داشتم بستنی میخوردم

دوستم زنگ زد گفت پایین هستیم رفتم gps رو بدم با لیلا صحبت کردم بعد لیلا گفت چنور باهام بیا، حالا منم یه صندل کهنه پوشیده بودم با یه دسته کلید ، حتی گوشی همراهم نبودم ، یه لحظه گفتم گناه داره لیلا شاید معذب باش با رئیس تنها باشه. باهاش رفتم ، رفتیم سر زمین بازدید کردیم 

اونجا کمی جر و بحث و دعوا بود ، یکی از مشتری های با مرام و سابق که دهیار روستا بود رو دیدم منم بعد از خاتمه بحث رفتم جلو باهاش سلام علیک کردم 

شب رسیدم خونه ، عصری آقاهه زنگ زد ۵ قطعه زمین نقشه شو میخواست 

خبلیییی خوشحال شدم،  چون اوضاع مالیم به صفر رسیده بود و نا امید شده بودم حسابی.می خواستم حتی به بنی بگم پانصد تومان به حسابم واریز کنه ولی مسئله اینجا بود که اونم اوضاع مادیش خوب نبود و تازه امروز رفت سرکار 

و از این هم ذوق زده م با بنیامین همزمان سر کار رفتنمان شروع شد

 


وقتی از بنیامینم ناراحت میشم 

ناخودآگاه دست خودم نیس یهو می بینم چند ساعته بهش پیام ندادم 

بعد می خوام پیام بدم فقط براش پست میفرستم اینا غ ارادی هست و دست خودم نیس .اون بنده خدا هم بغلت اختلاف ساعت ده ساعت و نیم یا خوابه یا سرکار هست و متوجه نمیشه من ناراحت شدم ازش.

بعد میشینم با خودم فکر میکنم میگم مقاومت کن چنور ، این دیگه دوست پسر نیس ، نامزدته و دیدی یه دفعه شوهرت شد اینجوری خودتو عذاب بدی زندگیت سخت میشه، حقیقت اینه من خیلی یه حرف بهم بر می خوره و بنیامین هم از من بدتر خیلی رکه قربونش برم.

وقتی فکر می کنم چقدر تا الان بخاطر من اذیت شده و منو دوست داره از خودم خجالت می کشم بخاطر یه حرفی ناراحت شدم.در حالی که اون حرف نه توهین توش بود نه هیچی،  فقط یه واقعیت تلخ بود .

خدایا منو بزرگ کن.

پ ن : خیلی همدیگه رو دوست داریم ولی همیشه استرس این رو داریم که رفتن من چند سال طول بکشه و خانواده ش وادارش کنند از فامیلای خودشون همونجا زبانم لال زن بگیره و بی خیال من بشه.

پ ن ۲: هر چند پدرش حتی به بنی گفته بود وکیل خوب بگیر زود بیارش نمی دونه وکیل اثر آنچنانی نداره، اونا هم خیلی براشون مهم پسرشون زود زن بگیره و سر و سامان بگیره


امروز خیلی شانسی رفتم تجهیزات نگهداری سگ رو تو نرم افزار ترب دیدم 

یعنی چقد ملت پول خرج میکنند برای نگهداری حیواناتشون 

نمی گم بچه دار شن چون مسئولیت سنگینیه بدنیا آوردن بچه اما میتونن بجای حیوانات بچه های بی سرپرست رو جا و غذا بدن.‌‌.

حالا از این حرفا بگذریم .

من هیج وقت سفر خارج کشور نرفتم حتی عراق که بغل گوشمه 

در حالی تو همین شهر کوچک سفر دبی و ترکیه و عراق شده خونه خاله ‌

و تو گروه تلگرام ویزای نامزدی آمریکا از قضا همه بچه مایه دار با بیست سی تا ویزای شنگنبعد می گن مورد دیدیم تنها سفر خارجیش همون مصاحبه ش بود بلافاصله ویزا گرفته یعنی یه جوری گفتن انگار همچین آدمی وجود ندارهیا یه جور نگاه از بالا به پایین.نمیدونم چطور بگم

خواستم بگم منم تا حالا جایی نرفتم خدا از دهنتون بشنوه که درجا ویزا بگیرم 


خدایا در پس همه دل مشغله ها شکر می کنم بخاطر وجود بنیامین نامی در زندگی ام

خیلی قشنگه تو دلت حس تعهد داشته باشی به یه نفر و چشت کور نسبت به همه غریبه ها  

خدایا این حس تعهد رو ابدی کن ‌‌‌

خدایا میدونم میانگین عمر خانواده ما خیلی کوتاهه حتی پدر و مادر مامان بابام زیر پنجاه سال فوت شدن،  ولی نه داغ منو بدل بنی بزار و نه داغ اون رو بدل من 

خیلی دوسش دارم خدا ، مواظبش باش افسرده نشه و مواظبم باش افسرده نشم 

دمت گرم خدا 


خواهرم زنگ زد گفت فردا بریم سراب صحنه 

منم خواب بودم با صدای گوشی بیدار شدم 

گیج و منگ گفتم سراب صحنه همون سراب نیلوفره؟

خواهرم گفت نه همون جایی که تو و بنیامین رفتید 

گفت فردا وسیله میبریم میرسم اونجا پیک نیک 

گفتم من بخاطر اینکه این هفته سه بار رفتم کرمانشاه و برگشتم خیلی خسته

ممکنه نتونم بیام 

گوشی رو قط کردم .

دلم هری ریخت شروع کردم به اشک رو سایلنت 

من اونجا چطوری پا میزاشتم وقتی بنیامین اونجا خاطره داشتم.


باورتون میشه خواهرم به حدی اذیتم می کنه 

که به رفتن از این شهر و پیدا کردن خوابگاه و کار جدید در شهر دیگه ای مث کرمانشاه یا تهران فکر می کنم.

هربار هم تو دلم میگم ایراد نداره فکر کن یه غریبه س تا از دستش ناراحت نشی 

خیلی حالم گرفته س

هم از نظر مالی همه چی بهم ریخته ، هم خواهرم رو مخمه 

در واقع اگه کار مناسبی داشتم صد در صد زندگی مستقلی رو برای خودم شروع میکردم 

خیلی اذیتم و همش حس سربار بودن دارم 

یه دوره تو نظام مهندسی دارم چن روز پشت سر هم هست

شاید رفتم خوابگاه و کمی ازش دور شدم تا حالش بهتر شه

شاید هر دو به تنهایی نیاز داریم


اگه کسی از من بپرسه چطور شد نامزدی  کردی با این که پروسه زمان بری بود 

دو سال طول کشید فقط تا همو دیدیم ولی بازم باید بگم خودمم گیج میزنم چی شد

وقتی از آشنایی خودمون و بنی می گفتم دوستام می گفتند یعنی واقعا میخوای باهاش ازدواج کنی ؟؟

خب منم چون موقع ازدواج خواهرام خونه نبودم هیچ تصویری از عروس شدن نداشتم و میگفتم یعنی واقعا میشه نامزدی کنیم؟ بنظرتون امکانش هست که بهم برسیم ؟یعنی میشه خانواده م موافقت کنند 

الان نامزدی کردیم ، نمی دونم خواب بود یا بیداری که همدیگه رو دیدیم و با شوقی وصف ناپذیر نامزد شدیم و خیلی دردناک روانه ش کردم و باورم نمیشه دیدمش بغلش کردم و بهش معتاد شدم‌.

و چقدر درد کشیدم تا به رفتنش‌عادت کردم 

الان دوستام گریه میکنند بین بغض گریه و لبخند میگن یعنی میخوای ما رو ول کنی،  می خوای ایران رو ول کنی بری.

منم همچنان گیج و باور نمیشه میگم یعنی میشه برم؟ میشه بهش برسم ؟

حالا خوبه ۳۱ سالمه دارم ازدواج می کنم و اینهمه گیجم 

اگه مثلا بیست سالم بود هم اینطوری بودم عایا؟


با بنی بحثم شده ‌.

حالم اصلا خوب نیست .

قرص نوراگل خوردم نمیدونم چقد عوارض داره ولی خدایی خوب آدمو آروم می کنه

هر چند اون هم خیلی شوکه شد 

قهر نیستیم ولی کسی هم به اون یکی پیام نمیده الان ۱۹ ساعته ک از هم خبر نداریم.البته میخوام کمی آروم بشم دلتنگ شم اونم آروم شه دلتنگ شه بعد  بهش پیام بدم


لبم ۵ تا تبخال ردیفی کنار هم‌ زده 

دو روزه تو حالت تزریق ژل لب ، سوزن سوزن میشه .‌.‌

یه داستان غمگین تو اینستا خوندم بچهه مرد .اشکم دم مشکمه

از شما چ پنهون تازگی ها به بچه دار شدن در آینده هم فکر می کنم 

به این که یه سفید معمولی میشه مث من یا یه بور بلند بالا مث بنی 

حتی به اسمش 

به اینکه چقدر حرف دارم براش.

دوست دارم دختر باشه از جنس خودم 

نمی خوام پزشک مهندس بشه تا دیپلم بخونه دوسش دارم فقط یاد بگیره شاد شاد زندگی کنه.البته میدونم به من و بنی و رابطه ما بستگی داره

اگه دختر باشه دوست دارم مث خودم باشه اگر پسر باشه مث بنی .

البته خدایی مامان بنی هم زن بدی نیس ولی خب آدم دوست داره رفیقش شبیه خودش باشه،  ولی اگر پسر باشه دوست دارم یه نسخه جدید بنی باشه 

خیلی شعر گفتم انگار

البته بنی اینارو بدونه خفه م می کنه چون توافق کردیم هیچ موجود زنده ای رو بدبخت نکنیم و به این دنیای پر از غم وارد نکنیم.

پ ن : البته دوست دارم یه بچه‌سیاه پوست مو فرفری رو به فرزند خواندگی قبول کنم اگر خودم بچه دار نشم احتمالا این کار رو بکنم

 


سلام .

حالم بسی خوبه ولی حال روحیم حقیقتا خوب نیست

عروسمون با پسر عموم ازدواج کرد، یعنی ظاهرا دیشب عقدشون بوده

زمانه چیز عجیبیه.اصلا یه سری اتفاقات تو زندگی آدم می افته از هزار تا فیلم و رمان عجیب تره، همین پسر عموم چند سال پشت سر هم خواستگار بنده بود

یادمه چقدر خودشو کشت تا بهم نزدیک بشه .

حتی یه بار زنگ زد فارسی جواب گفتم اشتباه گرفتید گفت چنور صداتو میشناسم گفتم نه آقا اشتباه گرفتید این خط واگذار شده‌و دیگه جوابشو ندادم 

و برادرم آنچنان شیفته زنش بود که انگار تا ابد قراره با هم زندگی کنند در حالی که سرنوشت چیز دیگه ای رقم زده بود و عمرش به این دنیا نبود .‌

خیلی دلم گرفته خیلی زیاد .میدونم حق طبیعی زن داداشم بود که بعد از مرگ برادرم ازدواج کنه ولی حس میکردم باید با کسی ازدواج کنه شبیه برادرم متعهد و یک مرد واقعی ، کسی حاضرم قسم بخورم یکبار در طول عمرش ب زنش خیانت نکرد و خیلی سنتی بود حتی اعصاب کار کردن با گوشی لمسی رو نداشت .

اما زن داداشم با یه پسر عموم که هنوز عین بچه های ۱۹ ساله تیپ میزنه ازدواج کرد .شاید خوشگل و قد بلند باشه ولی نمیدونم چقدر بتونه نقش همسری مناسب و ناپدری مهربانی رو برای بچه هاش ایفا کنه

دیشب تا ۴ صبح بیدار بود و گریه کردم و با نامزدم تو واتس آپ حرف میزدم  اون بنده خدا هم اونور دنیا خیلی اذیت شد .


یه اکانت جعلی اینستا ساختم با عکس یه خانوم خیلی دلبر 

و پسر عمومو فالو کردم خواستم بدونم هنوزم تو فاز دختربازی هست یا نه

خداروشکر رو سفید از آب در اومد.کامنت هارو خوندمبرادر عروسمون زیر عکساش کلی قربون صدقه ش رفته بود و همچنین برادرزاده جوانم.

 

 

 

بنیامین رو هم درخواست فرستادم خداروشکر اونم روسفید شده فعلا


خواهرم میگه بنیامین نچسب ترین آدمیادمیکه تو عمرم دیدم 

خب شاید در ظاهر اینجوری بنظر بیاد

ولی اون بنی رو وقتی شبیه یه بچه گربه ملوس و دوست داشتنی میشه‌ ندیده.

اون لحظه هایی که من براش ذوق می کنم .

البته مهم اینه به چشم من زیباست و اتفاقا چسبنده

میگن آدم از کسی‌خوشش میاد که اخلاقش ترکیبی از اخلاق‌  خانواده شه 

بنی انگار مجموعه از رفتار های خانواده کوچک ما رو داره 

و جای‌ خالی مامانم رو برام پر کرد ک بعد از اون حالم خیلی بهتر شد .

پ ن: بزرگترین ضربه روحی‌ زندگی من فوت مامانم بود.خیلی سخت تونستم دوباره پا بگیرم و بلند شم 


تصادفی پروفایل کیا رو چک کردم 

یه جمله رو بیو تلگرامش نوشته بود که همیشه در جواب نبودن هاش بمن میگفت

ترجمه اون جمله : مهم نیست چقدر دوری ، مهم اینه تو دلمی (حالا بیست کیلومتر از هم دور بودیم ولی بنی دو قاره از هم دور بودیم و خودش رو بمن رساند ۴۸ ساعت تو راه بود برای دین من و بعد از ۱۵ سال اومدن به ایران دو هفته کامل کرمانشاه بود)

گفتم خدایا معلوم نیست چن نفر رو با این جمله خر کرده 

پ ن: یکی از بزرگترین اشتباهات من در روابطم امتحان نکردن طرف مقابلم بودم خیلی می ترسیدم طرفم زرد از آب در بیاد


امروز یه عالمه گریه کردم و تصمیم گرفتم آرامبخش هم نخورم و خودم آروم شم 

بنیامین سر ظهر پیام داد جواب دادم حالم بده،  بنده خدا زنگ زد با شنیدن صداش بغضم ترکید و براش گفتم و از حرف عموم گفتم  بشکن میزد میگفت چ خوب شد که یدمت اینا سوختن و خدای حاشیه س وقتی من ناراحتم حاشیه میره که من فراموش کنم و بخندم.چون گاهی با گریه من اونم به گریه می افته ، کلا پدر پسر مردم رو درآوردم


 دیروز بعد از اینکه کارامو تو دفتر جدیدم انجام دادم در حالیکه یخ میزدم (دفتر کارم گاز کشی نیست هیتر هم ندارم )به سمت خونه برگشتم بعد از ظهر ساعت ۴ بود تصمیم گرفتم برادرزاده م رو سوپرایز کنم و برم مدرسه ش و براش کادو بگیرم، یه مشت دفتر و استیکر و مداد و جامدادی خوشگل خریدم و به فروشنده هم گفتم کادو پیچش کنه،  تاکسی گرفتم پیش به سوی مدرسه،  و از ناظمشون کلاس مایسا رو پرسیدم و رفتم داخل ، مایسا رو صدا کردم بیاد بیرون،  در این حین دوست خواهرمم منو دید و نتونستم شاید راحت مایسا رو بغل کنم و بگم اگه اتفاقی افتاد یا چیزی ناراحتت کرد یا اذیت شدی بمن زنگ بزن اینو یادم رفت چون مایسا کادوهام رو قبول نکرد و گفت من نمی خوام و رفت تو کلاس و من خیلی ضایع شدم جلوی دوست خواهرم، با چشمای اشک آلود اومدم بیرون از اونجا ، رسیدم خونه و تو تاریکی تا غروب دراز کشیدم بعد خواهرم اومد براش تعریف کردم اونم ناراحت شد بعد از یکی از فامیل هامون زنگ زد گفت امشب عقد کنان عروستون هست ،فامیل هامون برای اینکه ما مراسم رو بهم نزنیم یکماه پیش زنگ زدن گفتن عروسی کردن ، در حالیکه ما با ازدواج عروسمون کلا مشکلی نداشتیم یعنی اگر مخالف هم بودیم تو کار ی بهم زدن مراسم نیستیم اصلا مراممون این شکلی نیست 

بعد عموم رفته بود از فامیل مون (پسرعموی بابام)دعوت کرده بود اینا هم گفته بودن یه م با اینا(یعنی ما) بکنید عموم هم گفته : به کی بگم به خواهر بزرگم گفته به اون گرگ بگم که چنور رو فروخته به آمریکا، حالا نمی دونن حتی سرویس طلای نامزدیمو خودم خریدم که بنی حس نکنه مورد سواستفاده فرارش دادم با اینکه می تونست خرج کنه ولی نه من خواستم و نه اون خیلی تو فاز خرج کردن بود بر خلاف اون چه که نشون میده.

و وقتی فامیل مون اینا رو تعریف کرد داشتم از غصه می مردم که عموی من این حرف رو پشت سرم زده ، مگه من کالام که به فروش برم یا زن خراب .

به خواهرم گفتم پاشو بریم کبابی ، یکم جون بگیرم بتونم غصه بخورم در حالیکه ساعت ۳ نهار خورده بودم جاتون خالی ۱۲ سیخ کباب زدیم و برگشتیم.

و تصمیم گرفتم از این به بعد هر وقت چیزی ناراحتم می کنه خودم یه جوری خودمو خوشحال کنم و حالم بهتر شد ولی هنوزم گریه م میاد .

شاید اگه مامانم با دوجمله سریع آرومم میکرد ولی صد حیف که خودش نیست .


باورتون میشه عموم با من سرلج داره 

یعنی حداقل اینطور نشون میده که از لج من رفتن زن داداش سابقمو گرفتن

و کلی حرف بد پشت سرم زدن امروز ، چرا ؟چون من با بنی نامزدی کردم و به اونا جواب رد دادم البته اونوقتا مامان خدابیامرزممم باهام قهر کرد دو روز با اینکه خیلی مریض احوال بود و آخرین روزای عمرش بود ولی خداروشکر جوگیر نشدم و بعد فوت مامانم عموم تا روز مرگ پدرم که یکسال بعدش میشد نیومد خونه مون با اینکه من اون یکسال رو رسما عذاب کشیدم و حتی بعد از مرگ پدرم تازه فهمیدم چی ب سرم اومده چقدر حس خلا کردم چقدر داغون شدم چقدر تنها بودم و خانواده ی عموم بجز خواستگاری کردن هیج وقت بهم سر نزدن و اونم به برادر بزرگم (برادر مرحومم) می گفتن و چون نه من و نه برادر دومیم حاضر به ازدواج با خانواده عمو نبودیم طرد شدیم و برادر دومیم وقتی با دختر پسر عمه م ازدواج کرد بدتر از قبل طرد شدیم حالا هم که من با بنیامین نامزدی کردم گفتن خودشو به آمریکایی فروخته (خیلی زیاد بهم برخورد،  یه تار موی بنیامین رو با تمام شهر عوض نمی کنم).همون بهتر که هیچ وقت با خانواده عموم ازدواج نکردیم. 


فکر کنم چشم خوردن وجود داره 

پریروز وسط خیابون یهو مچ دوتا پام به حدی درد گرفت که دیگه نتونستم راه برم و به واقع خیلی شدید می لنگیدم و با تاکسی برگشتم .

جالب اینجاست یه لبنیات خور قهارم خوراک کثیفم سرشیر و کره و پنیر و ماست هست و خود شیر البته و نمی‌ تونم این استخون درد از کجا ظاهر شد البته مامانم رماتیسم داشته و بعید نیست منم دچار بشم بهش 

بهر حال الان قفل شدم تو خونه ، تا فردا خوب نشم میرم دکتر 


در خلوت تنهایی خودم و گریه های آخر شب و اول صبحم به این نتیجه رسیدم 

اگه ما کامپیوتر هستیم و زندگی اینترنت هر لحظه ممکنه ویروسی بشیم و شرکت های سازنده  آنتی ویروس هم حتی آپ دیت می کنن برنامه شون رو (البته خودشون ویروس رو میندازن به جون ملت) ، و اونوقت من چنور هنوز با سیستم قدیم با درد ها مدارا می کنم قبلا خشک و عصبی الان همش گریه می کنم منم باید آپدیت شم که بتونم با اینهمه تلخی کنار بیام


راستی یه چیزیو نگفتم .

دیروز زن داداش سابق رو دیدم 

خیلی خوشحال بود و تیپ چادری خوشگلی زده بود و خلاصه خیلی به خودش رسیده بود و با یکی از زن های همسایه میرفت خرید ، منم از داخل مغازه دیدمش 

خب دروغ چرا از خوشحال شدنش خوشحال شدم ،همین که روحیه ش خوبه بهتر میتونه به برادرزاده هام برسه و اون هم حق داره عاشقانه ازدواج کنه حتی اگه عمر اون ازدواج کوتاه باشه بازم براش خوشحال شدم و فکر کنم دیگه تو دلم کینه ای نسبت بهش ندارم

 


سلام بر همگی .

دوست ندارم درباره اوضاع ناراحت کننده وطنم صحبتی بکنم .

ولی خدایی نت قط شده کار من کلا رو هواست .

بگذریم .

جهت گرمایش دفتر کارم یه چراغ خوراک پزی گرفتم امروز راه اندازیش 

کردم زنگ زدم دومادمون،  اومده مغازه م دیدتش ذوق مرگ شد بنده خدا ، می گه اینو اگه نخواستی بدش بمن ، بعد خواهرم زنگ زده اونم از دور ذوق زده شده 

میگه این چراغ رو اگه دوس نداشتی بده بما ، منم از خوش اومده،  سالار میگه خیلی شعله ش خوشگل بوده،  من روستا میرم با این چراغ ها کلی عکس میگیرم دوست دارم خودم یکی داشته باشم

خلاصه خوشحالم ایندفعه چراغ رو پس نمیدم زنگ میزنم سالار بیاد ببرتش

قضیه این چراغ هم طولانیه 

حسش نیس بنویسم فقط بدونید تو یه محیط نسبتا باکلاس و فروشنده های سانتی مانتال من با یه چراغ نفتی ور میرم

یه چیز وحشتناک دیگه اینکه این چن روزی که نت قط بوده من و بنی مستقیم زنگ میزنم و من امروز ۵ تومن شارژ کردم و ۱۵ دقیقه صحبت کردم .

و به خواهرم آلمان هست زنگ زدم با ۵ تومن فقط دو دقیقه تونستم صحبت کنم 

فکر کنم تماس من و بنی کنترل میشه تعرفه شو کم کردن ک بدونن دقیقا راجع به چی صحبت می کنیم ولی خدایی به عنوان دو تا نامزد دور از هم اینقدر مثبتیم باید جایزه هم بهمون بدن، یکم ترسناکه این نرخ تعرفه کم ولی خوشحال کننده س از طرفی ، چون می تونم تا وقتی که نت وصل میشه هر وقت دلم تنگ شد پنج تومن شارژ کنم و مستقیم زنگ بزنم.


هر آدمی یه اختلال روانی داره 

منم یه اختلال دارم اسم انگلیسیش یادم رفته اسم فارسیش اختلال عدم توجه در بزرگسالی هستآدم های دارای‌این اختلال به نور و صدا حساسیت نشون میدن و یه عالمه ویژگی دیگه که اصلا قشنگ نیستن.

این اولین وجه تشابه کشف شده بین خودم و بنی بود. و الان ک دقت می کنم گاهی‌ بیخالی‌های مشترک مون از توجه به بعضی از موضوعات در حدیک گسل میشه فاصله میگیریم اونقدر که اهمیت موضوع فراموش میشه و باید برم دکتر ولی هیچ وقت حسش نبوده و نیست.

اگه بعدا حسش بود این پست ویرایش‌میشه 

 


من از اونایی ام که همیشه خودم رو تصور می کنم دارم برای یه نوجوون درد و دل می کنم.مطمئنم اگه روزی به اون بچه  بگم اینترنت رو از ما قطع کردن و دلایلش رو شرح بدم وحشت می کنم.البته قول میدم هیچ وقت تو این خراب شده هیچ موجود زنده ای رو به دنیا نیارم و اگر خدایی نکرده موفق به رفتن نشدم حتما یه بچه از یتیم خونه  واسه خودم میارم،  شایدم از خانه سالمندان یه پیرزن غرغرو برای پر کردن تنهایی خودم البته اگر‌ وضعیت مالیم پیشرفت کنه و اون آدم بتونه کنارم زندگی کنه.


لطفا هر کسی ک به سفیده تخم مرغ حساسه و این متن رو می خونه کامنت بزاره درباره نوع حساسیتش

زندگی مجردی یک زندگی وابسته به تخم مرغ و سیب زمینی سرخ شده و ماست هست .من به تازگی متوجه شد بعد از خوردن تخم مرغ درد شدیدی در قوس کمرم به وجود میاد که نمی تونم یه ذره هم خم بشم .

خب بعضی وقتا پیش میاد یک ماه جلوی خودم رو میگیرم نخورم ولی یه دفه یه شب شام که هیچی نداریم خودمو میبینم که تو یه تابه بزرگ دارم املت درست می کنم.و اون شب حالشو میبرم و فرداش کمر درد ‌روزگارم رو سیاه می کنه .

میدونید چون هیچ کی از اطرافیانم تقریبا این نوع نادر از حساسیت رو نداره 

نمی خوام باور کنم منم حساسیت دارم .


بی قرارم

بنی رو خیلی دوست دارم خیلی دلم براش تنگ شده 

از این همه فاصله می ترسم ، فکر کنم یه هفته س ندیدمش .

دیشب رفتم حموم الان حال ندارم موهامو شونه کنم،  صورتم رو اصلاح کنم 

یه ژولیده تمیزم

دیشب که باهاش حرف زدم متوجه شدم مامانش در نبود من خیلی ناز پسرش رو می کشه و سبد غذای کارش رو پر از فینگرفود های خوشگل کرده.

در حالی که قبلنا خودش غذا درست می کرد برای سرکار رفتن‌ 

دروغ چرا خیلی خوشحال شدم تو این اوضاع هوای بنی رو داشته و نداشته افسرده بشهولی یه نمه هم حس خوبی نداشتم بیچاره مادرشوهر آینده


سلام 

کاشکی فردا بیدار بشیم ، نت وصل شده باشه.،شاید تو این بحبوبه که خیلی ها فوت شدن و در خیابان ها هر کسی‌در تلاش برای جلوه ای از حق جان خودشون رو تقدیم کردن این آرزو اوج خودخواهی باشه بهر حال بگذریم

فکر کنم احساس بنی عمقش بیشتر از از احساس من به اون باشه ، ولی خیلی بروز نمیده،  دیروز زنگ زد تو خیابون بودم نتونستم باهاش صحبت کنم و امروز زنگ زدم کلا خط نابود بود و وصل نمیشد تا حدود ساعت ۸ نه شب ، که بالاخره گرفت و جواب داد و بعد از کمی سخن فهمیدم حجم دلتنگی نامزد جان خیلی زیاده و با بغض صحبت می کنه و بعد گفت بیا آهنگ عاشقانه گوش بدیم و کمی به پای هم گریه کنیم،  منم گفتم دیوانه من که ازت جدا نشدم باهات دعوانکردم فقط نت قط شده چرا گریه کنیم وقتی هر روز از هم خبر داریم.(کلا به نفوس بد حساسم).

بعد اونم گفت فقط این چن روز  ندیدن حالمو خیلی بد کرده اگر جدا بشی بلائی سر خودم میارم تا آخر عمر یادت بمونه با من چکار کردی 

منم گفتم مگه مریضم بخوام از تو جدا شم .بخدا نت وصل میشه و این دلتنگی هم درست میشهو دیگر همین.


دردت چیست ؟
شمبلیله ،رازیانه، شاهی و گشنیز
هل آویشن ،نبیذ سرخِ شورانگیز
سینه‌ام دکان عطاریست
دردت چیست؟
تو اگر جسمت بهاران است اما
جان تو پاییز
عازم مسجد سلیمانی ولیکن میرسی تبریز
عاشقی تو عاشقی تو

سینه‌ام دکان عطاریست، دردت چیست؟
من برای عاشق بی‌کس
من برای عاشق بی چیز
راه رفتن، گریه کردن زیر باران می‌کنم تجویز
نازبوها، بوی نعناع ،بوی یاس ، پیرهن چاکی ،در آمیدن لباس.
سینه‌ام دکان عطاریست ،دردت چیست؟.

محمد صالح علا


خیلی زیاد دلم برای بنی تنگ شده،  امشب رفتم خونه خواهر بزرگم 

نت اونا وصل شده بود ، یه عالمه پیام عشقولانه ای که به علت نبود نت بدستم نرسیده بود دریافت کردم.کلی ذوق مرگ شدم،  ج داد و بعد بنی آنلاین شد و زرت بعد از یه قربون صدقه عکس یه بوسه مثبت ۱۸ فرستاد و دوباره زرت یه فیلم فرستاد گفت بعدن حتما نگاش کن 

خب دوست داشتم خفش کنم ک وسط اون همه عشق و دلتنگی بصورت مثبت ۱۸ ظاهر شد،  نمی گم من قدیسه م ، اتفاقا فیلم میبینم دلمم مثبت ۱۸ می خواد ولی اون لحظه دلم براش تنگ شده بود و تو فاز س ک س نبودم. خب دوست دارم برم بنی رو بزنم 


تو حالتی ام که میخوام یکی بزنم تو دهن خودم.

آشفته م .

از تک بعدی بودن خودم بیزارم .

قلبم به دو تکه تقسیم شده 

بنیامین و استخدام شدن در ایران 

میترسم بخاطر کار جدیدم بنیامینم رو از دست بدم‌.

تصمیمم خیلی منطقی و تحسین برانگیزه که تا زمانی که نرفتم اونور دنبال کار باشم

چون از لحاظ مالی مرفه بی درد نیستم و به قول دیگران کاملا خود ساخته م.

طرفی کلاس زبانم 

از طرفی دفترکار جدیدم که اینهمه براش ذوق دارم 

خدایا خودت همه چیو جفت و جور کن.

کائنات حواستون رو جمع کنید من کمک‌ میخوام.

 


سلام .

روم نمیشه راجع به نت غر بزنم وقتی یه عالمه آدم تو این درگیری ها فوت شدن.

خب فرقی نمی کنه چ معترض چ پلیس، همه آدمن، خیلی ها عزادار شدن و خیلی ها آینده شون چ تحصیلی چ کار به فنا رفت

دوست داشتم برم عزاداری تک تکشون به خانواده هاشون بگم تو غمتون شریکم.

دلم برای بنی تنگ شده ولی بی حس شدم ، وقتی اینهمه آدم مردن یا دستگیر شدن چ اهمیتی داره نت باشه یا نباشه.وقتی آمار فحشا اینقددددر زیاد شده چ فرقی می کنه من نت داشته باشم یا نداشته باشم .

چقدر دلتنگتم مامان

برای پاهات وقتی سرمو روش میزاشتم و اشک می ریختم 

برای دستات وقتی تا صبح دستت تو بغلم بود و می خوابیدم .

با همه دلتنگی هام خداروشکر می کنم نیستی و مرگ فرزندت رو ندیدی .


خدایی بی انصافی نیست نت ما رو هنوز وصل نکردین 

نمیدونم  کائنات دقیقا چ غلطی می کنند.

چرا بلائی سر این مسئولین بی شعور نمیاد 

چرا هیچ کدوم یه جوری نمی میرن که جهانی بشه (البته میگن خلخالی بدجور مرده امیدوارم این مدل مردن به بقیه شونم سرایت کنه )

چرا به عوضی بودن خودش ادامه میده و داد میزنه من یه عروسکم.

خاک تو سرش


امروز تولد بنیامینم بود 

یه عکس زمان بادی گارد بودنش رو تو استوری گذاشتم و تبرکشو نوشتم 

خیلی ها تبریک گفتن ولی هنوز خودش ندیده

ولی با اینکار موجبات غصه خوردن یکی از دوستام رو فراهم کردم‌برای همین هبچ وقت از کادوهای بنی عکس تو استوری نزاشتم چون میدونم خیلی ها حسرتشو میخورن

 برخی از دخترها ذاتا موجودات حساسی ان.و من این رو درک می کنم .


اولین کاری که پام برسه خارج اینه که برم و یه بلائی سر خودم بیارم که دیگه نشم.اصلا وحشتناک آدم خود درگیری پیدا می کنه،  احساس خفگی و غم آدم رو می خوره،  بی دلیل و بی جهت می خوام بمیرم.و از همه چی ناراحتم.

تو حالتی ام که دوست ندارم صحبت کنم 


تازگی ها متوجه رفتار زشت گذشته م شدم 

نمی‌دونم کی از این اخلاقم فاصله گرفتم 

ولی حس می کنم بدترین کار دنیا بوده،  قضاوت و فک زدن 

خب راستشو بخوای وحشت کردم.

تازگی ها وقتی وارد چنین بحثی از طرف دوستان میشم‌ تا صبح میلرزم 

نمیدونم قبلا هم اینطوری بودم میگم اگه نبودم حتما خودمم مث‌ خودشون بودم.

خصوصا در بحثهایی که حیثیتی و به رابطه جنسی دو نفر متاهل غیر همسان (نامحرم)مربوط میشه، کلا قضیه ناموسی خیلی سنگینه و تا‌جاییکه بتونم اون سم (قضاوت نادرست) رو پاک و بهش میگم اگر هم چنین چیزی بوده بما ربطی نداره و فقط باید از اون شخصها فاصله گرفته بشه. 


لپ تاپ جانم رو تقریبا باز نشسته کردم و یه سیستم خونگی رو جایگزینش کردم 

خب شاید دیوونه م ولی حس میکردم لپ تاپم به سیستم خونگیه حسودی میکنه در عین حال خوشحالم هست

به نظرم هر جسمی تو دنیا حس داره حتی خاک حتی هوا .

خب این خل و چل بودنو از بچگی داشتم.یه چن سالی این حس ها رو نداشتم الان بهتر شدم.

بچه بودم گل ها رو نوازش میکردم ماچشون میکردم 

الان کلا دور گل و گیاه نمیرم و بیشتر دنبال گلدون های مصنوعیم

 


چقدر به آدم حس خشکی دست میده 

اینکه با کسی که نمی دونی جنسش چطوریه صحبت کنی 

دقیقا عین اینه با کسی که حسی بهش نداری انجام بدی.

فشار زیادی بهم وارد شده،  نتایج روانشناسی رو برای پدر نامزد فرستادم

خیلی قلبم درد می کنه و اینکه هر روز به این نتیجه می رسم بنی برای بدست آوردن من چقدر سختی تحمل کرده و چقدر هوشمندانه همه چی رو کنترل کرده.

واقعا خودش می گفت ارتش یکنفره 

حالم بده

خدایا کمکم کن.


با مامان بنی خیلی یهویی دیشب برای اولین بار صحبت کردم همینجوری اشک میریخت منو دید صداش بسختی میشنیدم .خیلی دلش برام سوخت.خب خودمم ناراحت شدم انگار که یادم میاد این چند سال زندگیم چی ب سرم اومده گاهی دوست دارم بمیرم.

ولی خداروشکر پدر و مادر بنی خیلی مهربونن.

پانوشت: بنی همچنان حسودیش میشه ولی به روش نمیاره ، فقط دوست داره به صورت ویژه با خودش در ارتباط باشم.و البته دوست داره مامان باباش فقط مال خودش باشن ولی کور خونده خخخ.


پدر نامزد جان ۲ نصف شب زنگ زد بعد قط کرده پیام داده درباره قیمت هر اونس نقره میپرسه

بعد دوباره پیام داده ببخشید بیدارت کردم دستم خوردد

خب حس می کنم که با همه اخلاقای عجیبش دوسش دارم و می تونم باهاش کنار بیام .‌‌.خیلی ساده و مهربونه

و بنیامینم به رابطه صمیمانه من با پدرش از هر دوسو حسودی میکنه خخخ

 


از لحاظ روحی خوبم، همیشه زمستونا تپل و زرنگ میشم

یاد گرفتم نترسم و رو به جلو برم و این خیلی برام خوبه 

یاد گرفتم قرار نیست زندگی من مث بقیه پیش بره و همیشه نتوان مث عرف جامعه پیش رفت .یاد گرفتم راهی رو بسازم به جای اینکه توقع داشته باشم راهی برام ساخته بشهو یاد گرفتم منتظر دست های خودم باشم نه هیچ اعجازی

خدایا کمکم کن بتونم همینطور پیییش برم


میخوام یه هارد بگیرم اطلاعات لپ تاپ و عکس های دوران زندگیمو بریزم توش و همچنین میخوام چند سینی مسی چکش کاری شده خوشگل برای پلو چلو های خارج بگیرم ببرم و ذره ذره خودمو جم و جور کنم برای رفتن‌ حتی اگه سال دیگه باشه

و به امید خدا برم آزمون گواهی نامه رانندگی  مو بدم

نامزد جان می خواد هدیه عروسی برام ماشین بگیره و من میگم نمی خوام و اون میگه باید داشته باشی دیگه گریزی نیست از رانندگی.


امروز یکی از با یکی از هم مغازه ای هام چشم تو چشم شدم و طبق عادت هر روز سلام دادم،  چهره ش ناراحت بود جواب سلام رو نداد فقط حدود چندین ثانیه ای زوم بود و بغض‌کرد حتی من اونقدر اوشگول بودم دوباره سلام کردم و اون دوباره ج نداد و من دیگه بی خیال به صفحه مانیتورم نگاه کردم

اینو واسه بنی نگفتم چون کلا رو مودی هست که فکر میکنه پسر کش هستم

و تعریف هم نخواهم کرد.


شاید دنیا دیده نیستم.

خسته ام از حجم اینهمه غصه و فشاری که هر سال زمستون رو دوش ایرانی جماعت وارد میشه .انگار آدمی جرات نداره غصه بخوره چون با یه غصه دیگه میخوان غم قبلی رو فراموش کنی

راستش برای کشته شدن سردار هیچ واکنشی نداشتم نه خوشحال نه ناراحت 

برای اونایی هم که کرمان فوت شدن باز هم ناراحت نشدم.

ولی برای اون افرادی که تو هواپیما بودن قلبم دردناکه زخمی ام .به اندازه ی پلاسکو .به اندازه فوت شدگان در سانحه هوایی یاسوج ، به اندازه زله ازگله به اندازه اتفاق عید در شیراز.

گاهی دوست دارم از ایرانی بودنم خداحافظی کنم بگم 

ولی مگر میشه ایران زیبای من دست مشتی بی خرد بی مغز افتاده شبیه عروس زیبایی که زن یه قلدر مظلوم نما که هر روز ب شیوه ای خردش می کنه زخمیش می کنه ‌.

و بیش تر از این از حجم دو دستگی ایجاد شده بین مردم

می ترسم 

می ترسم 

و می ترسم


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها