سلام.

واقعا داستانهای ایسنتا من رو معتاد و همچنین غمگین میکنه تصمییم گرفته پیج داستان های واقعی رو آنفالو کنم .

واقعا یه چیزهایی رو میخونه برق از سرت میپره.

امروز داستان خیانت مادر و نامزد یه دختر رو خوندم که دختر موقع ماچ و موچ مچشونو گرفته بود

تازه مادرشم از این مادر های سخت گیر بود که حتی اجازه نداده بود دخترش بره دانشگاه.

واقعا شوکه شدم آخر داستان هم مادره مرد و پسره هم نصف صورتش سوخت.

دختره هم با یکی دیگه ازدواج کرد.

یعنی کرک و پشمم ریخت.

من تا حدودی خیانت رو در یک رابطه عاطفی چشیدم البته شاید بخاطر اینکه حتی اجازه نمیدادم طرفم استیکر بوسه بفرسته.

خب اینطوری خیلی خشک بود. ولی بازم به طرفم حق ندادم بهم خیانت کنه و بدترش اینجا بودکه همزمان با من با یکی دیگه کانکت شد و وقتی به این نتیجه رسید توقع من از زندگی آینده م خیلی بالاست یکسره بی خیال من نشد تدریجی بمن بی توجه و جای دیگه ای گرم شداز از اینه اون طرف به نوعی همکلاسیش بود و حتی من یادمه دربارها او ناراحتی من با من حرف زد ولی هیچ وقت به اون دختر نگفته بود من تو زندگیشم فقط یادمه گفن یه دختر با اسم فلان بهم ابراز علاقه کرده

جاییکه خودم گفتم بهتره ادامه ندیم. وخداحافظی کنیم ولی باز ادامه پیدا کرد اما اینبار بدون تعهد درباره آینده بدون واژه دوستت دارم و فقط گاهی درخواستی از جانب او برای فرصتی دوباره . و من که هرگز قبول نکردم و او که خیانت کرد نمیدونم الان چی به سرش اومد ولی خدایی بد ضربه ای هست خصوصا اینکه من از رفیق همجنس خودمم خیانت دیدم.

الان بنی استیکر بوس نمی فرسته و روی گوشیو می بوسه و فقط در همین حد و ابعاد.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها