سلام

ادامه سفرنامه بنیامین جانم رو از زبان چنور میخونید .

خب داشتم می گفتم رفتیم بازار طلا فروشی ها و شاید بگم بالای 30 تا مغازه رو نگاه کردم و از تقریبا از هر مغازه ای از یه سرویس خوشم اومده بود .

یه سرویس بود خیلی قشنگ بود و یه دختر و یه مادر هم اونجا بودن که همزمان با هم به سرویسی که انتخاب کردم گفتن خیلی قشنگه ولی قیمتش زیاد بود و منم به بنی قول داده بودم جوری طلا بردارم که بهش فشار نیاد و تقریبا مشابه همون سرویس خیلی شیک تر و ساده ترش و خیلی ظریف تیر یه مغازه دیگه پسندیدم و گفتم اگر موفق شدم برم آمریکا این سرویس اونجا هم قابل استفاده س (چون خارجی ها طلای سنگین نمی پوشن شون و ظرافت و سادگی خیلی براشون مهمه)، گفتم بنی میخواست همونجا ودیعه بده و همشم غصه میخورد چرا پول نیاورده که حساب کنه .منم تو دلم خداروشکر کردم چون همش حس میکردم باید خواهرمم برای خرید همرام باشه الیته خواهرم اصلا طلای سفید نمی پسنده اونم نگین دارش، طلای زرد قبول دارن .

و بعد از انتخاب نهایی سرویس زنگ زدیم به آقای افسون راننده ای که ما رو برده بود بازار ، که ما رو برگردونه هتل

و ایکاش همون روز هم حلقه انتخاب میکردم نمی دونستم انتخاب حلقه سخت تر از انتخاب سرویسه 

بعد از بازگشت به هتل رفتیم کافه هتل ، و اونجا بنی دوتا آب هندونه و یک آبمیوه بستنی مخلوط (یه اسم خارجی داشت یادم نیس)سفارش داد.

و کنار هم رو مبل نشستیم و بنی همش می گفت بخور جون بگیری و همزمان هم به آبمیوه خوردنم گیر میداد هم به اینکه شالم از سرم نیفته.

و من دیگه عادت کردم که ناراحت نشم

کنارش نشستم دستاشو گرفتم سرم رو روی بازوش گذاشتم و یه دفه بغض گلومو گرفت نمی تونستمم جواب حرفای بنیامین رو بدم و شر شر اشک از چشمام اومد و بنیامینم گفت چی شده عزیزم .چرا نااراحتی منم گقتم به خاطر اینکه تو دو هفته دیگه میری و دوباره بغض گلومو گرفت و نتوستم همه حرفمو بزنم و رفتم سرویس بهداشتی هتل تا صورتمو بشورمو و دوباره اومدم.از بنی عذر خواهی کردم و دوباره کنارش نشستم

بنی خیلی شلوغ بود و اصلا نمیزاشت آدم حس بگیره و منم دوباره بهش می گقتم خیلی عجول و شلوغی و گفت دیشب دو نفر اونجا جلوی همه لب گرفتن اصلا ول کن هم نبودن همه نگاه می کردن ولی من اصلا توجه نکردم .و گفت ایران خیلی محیطش باز شده

و بعد هم درباره خانودادش صحبت کرد و .ساعت سه شد که گفت من خیلی خوابم میاد(چون خوابش تنظیم نشده بود و هنوز به ساعت آمریکا خوابش میگرفت). و تو هم تا شب نشده برگرد خونه تون .و منم هرچی گفتم شب نمیشه تا ساعت 8 و نیم ، گفت نه خطرناکه دیر بری و تو هم امانتی و یه آژانس گرفت تا دم گاراج و خودش هم اومد با ماشین و برگشت هتل و من سوار تاکسی شدم و تا خود خونه ناخودآگاه گریه می کردم برگشتم خونه خواهرمم بود جلوی او هم گریه کردم چنور مغروری که کسی گریه شو ندیده بود گریه کردم نه برای دلتنگی بنیامین باز هم برای بی کسی خودم برای اینکه مامانم نبود پذیرایی کنه (مامان من خیللیییی مهمون نواز بود حتی اگه کارگر شهرداری تو کوچه کار میکرد براشون آبمیوه و غذا می برد حتی یادمه زمانی که گازکشی نشده بود و کپسول گاز می آوردند دم خونه ها ، مامانم برای راننده و کارگرش ماشین گاز رسانی آب خنک و میوه می برد خستگی شون در بره) حالا مامان من نبود عشقم رو تعارف کنه بیاد خونه مون کسی که هزاران کیلومتر رو تو این اوضاع ویران ایران و آمریکا بخاطر من اومده بود بخاطر من قید کارش رو زده بود و اومده بود اما مامانم نبود بیارتش خونه.و اجازه نده هتل بگیره و حتی خواهر بزرگم و دومادمون هنوز بخاطر فوت برادر دومادمون از روستا نیومده بودن و تا جمعه هم نمی اومدن خونه و من به برادرم هم نگفته بودم

و خواهرم گفت حق داری گریه کنی و رفت جاده سلامت . و بنیامین حدود ساعت 8 بود زنگ زد گفت چنور رفیق پیدا کردم باهاش برم دل و جیگر بزنم و اینو که گفت دوباره بغض من ترکید و کلی ابراز شرمندگی کردم بابت اینکه کسی رو ندارم اونطور که شایسته بنیامینم هست ازش پذیرایی کنه.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها