سلام

چقدر حرف دارم برای گفتن.

از یکشنبه هفته قبل شروع میکنم که قرار بود م برید تهران هم خرید کنیم هم لباس مجلسی برای من نگاه کنیم و بخریم و هم جمعه شب بریم استقبال بنیامین مهربانم

یکشنبه حدود ساعت ده شب بود نه من و نه خواهرم چمدان نبسته بودیم که خواهر بزرگم زنگ زد گفت برادر دامادمان از جای  بلندی افتاده پایین و بدجور آسیب دیده،  من و خواهرمم بدو بدو خودمون رو به بیمارستان رساندیم و سفر فردا رو کنسل کردیم،  رفتیم دیدیم کل روستا اونجان و همه گریه می کنند و میزنن تو سرشون.

و ساعت یازده شب بود که اعزامش کردن به کرمانشاه ، خواهر بزرگم اینا هم قبل از اورژانس خودشون رو به بیمارستان رسانده بودن ، متاسفانه به کما رفته بود.

فردا صبح ساعت ۷ برادرم زنگ زد گفت محمد فوت شده ، و من اون روز باید مناقصه ای هم در سامانه ستاد ثبت نام می کردم ، بغض زیادی گلوم رو گرفته بود باورم نمی شد چند روز قبل از اومدن عشقم به ایران این اتفاق بد برای خانواده مون افتاده ، من اون روز تا عصر اسناد مناقصه رو تو سامانه امضا و اسکن کردم و اخرشم اینقدر هول بود یادم رفت آپلود کنم و فقط قیمت زدم و ثبت نهایی رو که زدم گزینه ی ارسال مدارک غیر فعال شد و چقدر نگران شدم .تا تونستم شماره امور قرارداد ها رو گیر آوردم و زنگ زدم بهش ، گفت ایرادی نداره.

از خواهرم خواستم کمی دیرتر به روستا بریم که به مراسم تدفین نرسیم چون واقعا مراسم تدفین دختر عموم هنوز جلوی چشمام بود و حالم رو به شدت بد نی کرد.حدود ساعت ۸ بود رسیدیم روستای عمه م اینا.و هر چقدر بگم اونجا چقدر زیباست کم گفتم.دلم گرفت در دو سال گذشته دو بار رفته بودم اونجا و هر دو بار برای عزا رفته بودم .اونجا دختر پسر عمه م می گفت حالا غم شما رو می فهمم حالا میدونم درد بی پدر شدن یعنی چی، دختر عمه هامم می گفتند فقط شما ما رو درک می کنید چون میدونید برادرت جوون مرگ بشه یعنی چیو کلا تا تونستن بدبختی های ما رو به رخمون آوردن و من از این غمگین بودم حالا که من باید شوق دیدار نامزدم رو داشته باشم باید عزادار باشم

هم غصه خودم رو می خورم هم غصه فوت ناگهانی پسر عمه م که بزرگترین و بهترین پسر خونواده عمه م بود ، دختر عمه م هام و دختر محمد زجه میزدن و دل آدم به حالشون کباب میشد اون شب و فردا رو تا عصر تو مراسم شون بودیم و عصرش با برادرم برگشتیم جوانرود.

حتی خواهرم خواست بلیطش رو کنسل کنم و فقط من تنهایی برم پیشواز بنیامین که وقتی بهش گفتم بنیامین بدش میاد شب تنهایی بیرون باشم دیکه قبول کرد اونم بیاد تهران.

تا ساعت دو کارایی که داشتیم رو انجام دادیم من یه GPS داشتم باید میرفتم بازدید زمین یه بنده خدا ، رفتم و برگشتم و خواهرمم کار بانک داشت .

چهار شنبه ساعت دو وقتی حساب کردم در بهترین حالت یازده شب میرسم تهران،  زنگ زدم خوابگاه و مسئولش پرسیدم گفت من تا ساعت یه ربع به ده بچه ها رو راه میدم تو،  شما هم اگه نمیرسید نیاید.

زنگ زدم سهیلا،  و یه خوابگاه دیکه رو معرفی کرد که مشکل ساعت ورود نداره.

شمارشو از اینترنت پیدا کردم و زنگ زدم به مسئولش گفت تا ۱۲ راهتون میدم،  سریع جم و جور کردیم و رفتیم .ساعت ۴ حرکت کرد و ساعت ده و نیم رسیدیم تهران،  و حدود یازده بود با اسنپ  رسیدیم خوابگاه و ادرسشم خیلی سرراست بوداون شب خوابیدیم و صبحش اول رفتیم بازار امام که افتضاح بود بعد دوباره زنگ زدم به سهیلا گفتم اینجا خیلی داغونه.یه بازار کیف و کفش معرفی کن ، یا پاساژ،  گفت برید پاساژ تیراژه.و پاساژ کورش 

اسنپ گرفتیم و اون روز رو تیراژه و شبش رو هم رفتیم سمت پاساژ کورش،  مشکلی وجود داشت مانتو های جلوباز بودن.همه مانتوها جلوباز و لش بودن و حتی فرداش هم رفتیم ۷ تیر، که اونجا مدل ها قدیمی تر و گرونتر از کوروش بودن

البته اینم بگم نهایتا مجبور شدیم همون جلوباز ها رو بخریم

و یه عالمه لباس خوشگل خریدم، خودم از خریدهام راضی بودم.

جمعه ساعت حدود ۷ اسنپ گرفتیم و از خوابگاه زدیم بیرون به سمت فرودگاه امام،  و رفتیم نماز خونه اونجا استراحت کنیم.تا وقتی که بنیامینم بیاد ساعت فرودش یه ربع به ده بود رفتم گل خریدم و تو سالن انتظار نشستیم.

پرواز ۴۵ دقیقه تاخیر داشت،  ساعت ده و نیم شد و من بنیامین رو ندیدم،  تا خواهرم اومد گفت چنور بنیامین داره رد میشه خیلی هم پشت شیشه رو نگاه میکرد تو حواست نبود دست ت بدی، و بشدت صداش میزد بنیامین بنیامین .من هم طرف رو نگاه کردم نمی صداش زدم اما وقتی خوب  دیدمش متوجه شدم شبیشهشه خودش نیس،  دیگه صداش نزدم،  و گفتم این خیلی زشته این بنی نیس و برگشتم سر جام.

گوشیمو نگاه کردم دیدم بنیامین پیام داده من رسیدم تو قسمت cip هستم.

من بهش گفتم پیرهن آبی تنت بود .خیلی صدات زدیم جواب ندادی، اونم گفت اره آبی پوشیدم منم گفتم چمدان زیاد همرات داری گفت نه فقط یه چمدان و یه کوله همرامه منم گفتم خداروشکر اونی که دیدم خیلی زشت بود خوشحالم که تو نبودی خواهرمم گفت تو چقدر ساده ای ، اون خواسته نظرت روراجع به خودش بدونه و منم پشیمان از اینکه چنین حرفی رو زدم.

حالا تو اونجا خواهرم دعوام کرد چطور نشناختیش و منم گفتم اگه اون باشه خیلی زشته من چکار کنم.خواهرمم می گفت از سرتم زیاده و خفه شو.

رفتیم قسمت cip و به بنیامین گفتم بیرون منتظر هستیم (البته بازدیدمون کردن و الکی راه ندادن).نشسته بودیم که خواهرم یه دفعه بلند شد گفت اونها بنیامین اومد،  و خییییییالم راحت شد چون اصلا اون پسره نبود و پیرهن آبی تیره تنش بود.بنیامینم اومد دوتاییمون رو همزمان بغل کرد و ما هرکدوم یه بوسه به گونه بنی نهادیم و  فورا با یکی از کارکنان cip رفت تا کارای مهر پاسپورتشو انجام بده  و داشتم به این فکر می کردم که بنی گفته منو اولین بار که بینه محکم بغلم می کنه و گریه میکنه اما از استرس منو ندید بهشم حق میدادم بعدشم گفتم نکنه از من خوشش نیومده که بهش تو واتس آپ پیام دادم که گفت خوشگلی و ازت خوشم اومده ، پس از حدود یه ربع انتظار زودتر از بقیه کاراشو انجام دادن و با یه ون رفتیم فرودگاه مهرآباد ، بنیامین هر کارگری(یا راننده) رو میدید ده دلاری حواله جیبش میکرد و خواهرمم بهش گفت این کار رو نکن فقط حق خودشون رو بهشون بده اینها نیازمند نیستن فقط فرصت طلبن و با این کار امنیت خودتو به خطر می ندازی 

آقا تو سالن فرودگاه مهر آباد منتظر بودیم خواهرم فورا رفت نمازخونه که بگیره بخوابه و منو با بنی تنها گذاشت و تو دلم بهش فحش دادم، من بعد یک ساعت سرگیجه گرفتم از بیخوابی و رفتم برای خودم و بنی دوتا قهوه گرفتم دونه ای 15 هزار تومن که  رسما گرخیددم ولی به روی خودم نیاوردمبنی در باره ی سفرش و اینکه چند ساعت تو راه بوده گفت و من همش داشتم راجع به این صحبت می کردم که  اون رو با کس دیگه ای اشتباه گرفتیم و اگه اون شخص بودی من بهت جواب رد میدادم و خوابالود  میخندیدم .

میدونی حسم چی بود احساس میکردم هزاران ساله می شناسمش.نه ازش میترسیدم نه رودربایستی باهاش داشتم حس میکردم کنار اون بودن امن ترین نقطه جهانه و بی نهایت ذوق زده از این که کسی  بخاطر من اینهمه مسیر رو از اونور دنیا اومده و بنیامین در اوج خستگی و پوکیدگی در گوشم می گفت کی ازت یه لب بگیرم و منم از خجالت میمردم

بالاخره پس از کلی گفت و گو و حتی دقایقی سکوت مابینش ساعت 4 رسید و اعلام کردن که مسافرین پروزاز کرمانشاه بارشون رو تحویل بدن و کارت پروازشون رو بگیرن و من رفتم خواهرم رو بیدار کردم و رفتیم کارت پرواز بگیریم که شماره صندلی یکیمون ردیف a  و یکیمون ردیف c بود که بنی ناراحت گفت صندلی هامون رو فاصله انداختن من بعید میدونستم که این کار رو کرده باشنبا نیم ساعت تاخیر سوار هواپیما شدیم و صندلی هامون هم کنار هم بود(چون پرواز بیزینس کلاس بود سه ردیف صندلی رو دوتا کرده بودن و برای همین a  و c بود) و من دیگه داشتم از بی خوابی بیهوش میشدم اما بنی خوابش نمی اومد.سرم رو رو شونه بنی گذاشتم و میخواستم بخوابم شاید یه ربع ساعت خوابیدم که صبحونه رو آوردن .و بیدار شدم .صبحونه خوردیم و کمی با هم صحبت کردیم و در خلال این صحبت ها متوجه شدم بنی خیلی غیرتی هست و دهن منو سرویس کرد سر افتادن روسری از سرم و همش میگفت حراست پرواز همش تو رو نگاه میکنه روسری تو بپوش تا بهت تذکر نداده حالا اون وسط من داشتم میمردم از بیخوابی و اولین شب عمرم بود که هیچی نخوابیده بودم

بالاخره به کرمانشاه رسیدیمم و بنیامین گفت اینجا عین توین فا هستو پس از گرفتن چمدان ها به سمت هتل تاکسی گرفتیم و مودم رو به بنی دادم که اگه به اینترنت هتل وصل نشد ازش استفاده کنه .و اتفاقا هم بدردش خورد و یه سری هم گل ها یادم رفت که دادم دست یکی از خدمه هتل که ببره دم در اتاقش

و من و خواهرم به سمت ترمینال سواری های شهرمون راه افتاد سوار تاکسی زرد شدیم و مسافر نبود یه نیم ساعتی منتظر بودیم تا دو مسافر بعدی اومدن و نور خورشید مث سووزن میزد تو چشمام .

راه افتادیم به سمت جوانرود و متاسفانه یه تصادف اتفاق افتاده بود که 6 نفر کشته داده بود و یه دنا پلاس با سرعت به یک ماشین مسافرکش شاخ تو شاخ شد که هم راننده دنا پلاس و هم 5 نفر داخل پراید درجا فوت شدن.و جنازه هاشون رو آسفالت کنار جاده بود و من نزدیک بود بالا بیارم و همونجا صد تومن نذر کردم بنیامین به سلامت به آمریکا برگرده و اتفاقی براش نیفته تو این مسیر و تا روزی که بنیامین برگشت آمریکا ، از استرس نابود شدم و یک دلیلش دیدن همین تصادف بود 

م برگشتیم خونه حدود ساعت 9 بود .نور بدجور اتاقم رو روشن کرده بود کمی با بنی چت کردم و ازم تشکر کرد بابت مودم و من یک عالمه عذر خواهی کردم بابت اینکه نیاوردیمش خونه (چون من وخواهرم مجردی زندگی میکنیم و اینجا هم شهر کوچک و سنتی هست و فکرای بد میکنند که یک پسر غریبه رو بیاریم داخل خونهه مون و شب خونه مون باشه) و خوابم نمی اومد.یه قرص سرماخوردگی خوردم و گرفتم خوابیدم تا ساعت یک و نیم دو ،  بیدار شدم و م به جون خونه افتادیم و دوباره به گردگیری و نظافت پردداختیم تا ساعت چهار و 5 ، که بنی زنگ زد و با هم صحبت کردیم و من همش ناراحت از اینکه چرا شرایط زندگیم جوری نیست که بنیامین که ب خاطر من از اونور دنیا اومده بیاد خونه مون و بعدشم فکر می کردم اگه مامان بابام بودن عمرا منو به بنیامین نمیدادن.

و منم حموم رفتم  و عصر م رفتیم میوه خریدیم و من رفتم نون خامه ای گرفتم که فردا براش ببرم رفتم دبدن بنی براو شب هم با بنی صحبت کردم که تشکر کرد بابت هتل و داشت غذا میخورد و حال میکرد با غذای ایرانی .

و بنیامین من رو برای صبحانه هتل دعوت کرد و من صبح زود ساعت 6 بیدار شدم تیپ زدم و رفتم کرمانشاه وبین راه هم تو واتس آپ با بنی در ارتباط بودم

تا رسیدم کرمانشاه متاسفانه اون قسمت پل ولایت که هتل اونجا بود رو داشتن تعمیر میکردن و من یه جا دیگه پیاده شدم و دوباره تاکسی گرفتم (قبلا تاکسی سر راست از کنار هتل رد می شد).و کمی مونده بود تصادف کنم . بالاخره به هتل رسیدم به بنی زنگ زدم و گفتم رسیدم هتل و با هم رفتیم رستوران هتل برای صرف صبحانه و از شیر مرغ تا جون آدمیزاد رو میتونستی اونجا برای صبحونه برداری و نوش جان کنی.بعد از صبحونه و گرفتن اولین عکس های دو نفرمون از اولین صبحانه ای که باهم خوردیم از اونجا بلند شدیم و یک تاکسی در اختیار گرفنیم به سمت طاق بستان که چون خیلی گرم بود بی خیال شدیم و بنی گفت بریم بازار طلا فروشی طلا ببینیم و رفتیم تاریک بازار و یک عالمه طلای سفید که دل ادم رو میبرد دیدم نهایتا از یک سرویس سفید بسیار ساده دلم رو گرفت و بنیامین اصرار داشت یه مبلغی رو به عنوان بیعانه بده که من قبول نکردم و گفتم هنوز هیچی مشخص نیست چرا هزینه کنی عزیزم .


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها