سلام مهربون ترین خدا 

امروز لیلا زنگ زد گفت چنور دستگاه GPS ت رو لازم داره هیچ کدام از دستگاه های اداره نیستن 

منم گفتم باشه مشکلی نیس من کمی میوه بخرم ، میرم خانه ، بیاین اونجا ازم بگیرید 

یاد روزی افتادم که تازه نقشه کشی یاد گرفته بودم 

ولی gps نداشتم 

از معاون اداره GPS خواستم گفتم پول در آوردم 

یکی میخرم فعلا پول ندارم ، ندادن بهم.تا رفتم حساب شرکت رو فعال کردم 

و از حساب شرکت یه GPS خریدم. 

خب خیلی دلم شکست چون نقشه بردار های قبل حتی از کامپیوتر اداره و پربنترش هم استفاده می کردن.وقتی ریزتر فک کردم یادم اومد اون موقع رئیس سابق حیز اداره با من لج کرده بود .دیگه گفتم پس ببخش و بهش فکر نکن .

رسیدم خونه داشتم بستنی میخوردم

دوستم زنگ زد گفت پایین هستیم رفتم gps رو بدم با لیلا صحبت کردم بعد لیلا گفت چنور باهام بیا، حالا منم یه صندل کهنه پوشیده بودم با یه دسته کلید ، حتی گوشی همراهم نبودم ، یه لحظه گفتم گناه داره لیلا شاید معذب باش با رئیس تنها باشه. باهاش رفتم ، رفتیم سر زمین بازدید کردیم 

اونجا کمی جر و بحث و دعوا بود ، یکی از مشتری های با مرام و سابق که دهیار روستا بود رو دیدم منم بعد از خاتمه بحث رفتم جلو باهاش سلام علیک کردم 

شب رسیدم خونه ، عصری آقاهه زنگ زد ۵ قطعه زمین نقشه شو میخواست 

خبلیییی خوشحال شدم،  چون اوضاع مالیم به صفر رسیده بود و نا امید شده بودم حسابی.می خواستم حتی به بنی بگم پانصد تومان به حسابم واریز کنه ولی مسئله اینجا بود که اونم اوضاع مادیش خوب نبود و تازه امروز رفت سرکار 

و از این هم ذوق زده م با بنیامین همزمان سر کار رفتنمان شروع شد

 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها